خبر بدی برایتان دارم! در زمین ما نفت پیدا شد! فهمیدید چی گفتم؟! در زمین ما نفت پیدا شد! ما بدبخت شدیم! اینجا دیگر جای زندگی کردن نیست؛ هر چه زودتر باید فرار کنیم؛ خدایا چگونه این بلا بر سر ما نازل شد و با صدای بلند گریهاش را سر داد
📚فرار از بهشت!!
تا لحظاتی دیگر در این بیابان برهوت اتفاق بزرگی خواهد افتاد و این منطقه به تاریخ خواهد پیوست.
از دور رقص خار وخاشاک در سراب به خاطر برخورد باد به آنها بسیار دیدنی است. خار و خاشاکی که تا چند دقیقه دیگر تبدیل به الماس خواهند شد.
شاید سیصد نفر دور آن مته غولپیکر در سکوتی مطلق به انتظار نشستهاند و کارگران دور تا دور مته قرار گرفته و آن را با دستهایشان همراهی میکنند. مته مشغول خوردن و بلعیدن زمین است و ناگهان در این لحظه زمین استفراغ میکند و نفت سیاه و گرم و یا به عبارتی چرب و شیرین از دل زمین بیرون میجهد.
ناگهان آقای جیمز که تا لحظاتی پیش به شکل جنتلمنی مؤدب ایستاده بود از خوشحالی چنان عربده میکشید که صدایش تا صدها متر آن طرفتر به گوش میرسید؛ به طرف ماشین گرانقیمتش دوید و بطری شامپاین را در آورد؛ چوبپنبهاش را کشید و با تکان دادن آن و گذاشتن انگشتش بر دهانهی بطری شروع کرد به خیس کردن و دویدن دنبال دوستانی که در کنارش بودند؛ دوستانی که مانند او فریاد خوشحالی سر میدادند و میدانستند چه آیندهای در انتظار آنهاست.
اما شاید حرکت آقای مک عجیبتر باشد؛ چون دقیقا از خوشحالی بر روی زمین خوابیده بود و خود را روی آن غلت میداد؛ انجام این حرکت از طرف یک پیرمرد هفتاد ساله عجیب بود؟؟؟!!
آقای گری، آقای جان و سایرین هر کدام به شکلی خوشحالی خود را نمایان میساختند. بعضیها همدیگر را بغل کرده و اشک شوق میریختند؛ بعضیها نیز با بیسیم موضوع را به مرکز ابلاغ میکردند.
اما برای آقای جرالدِ پنجاهساله موضوع کاملا فرق میکرد. آقای جرالد بومی و ساکن آن بیابان بود و روستای او با آن مته فقط سه کیلومتر فاصله داشت. روستای آنها فقط یک خانه داشت؛ خانهی بسیار بزرگ که جرالد در آن با پدر و مادر و برادران و فرزندانش زندگی میکرد. جرالد مالک آن منطقه نیز بود.
از زمانی که تأسیسات، جهت کشف نفت در آنجا مستقر شد، وی را به عنوان نگهبان ماشینآلات استخدام کرده بودند. او آن روز در محل کار حضور داشت و مشغول نگاه کردن حرکات عجیب و غریب و فریادهای برگرفته از سرور همکارانش بود!!
جرالد آرام آرام بدون این که کسی متوجه شود، به طرف خانه شروع به دویدن کرد. او تمام این مسافت را بدون توقف از ترس دویده بود؛ تا اینکه به خانهاش رسید. وارد شد. همه زیر سایهبانی که وسط حیاط خانه درست کرده بودند، استراحت میکردند.
جرالد در مقابل آنها ایستاد؛ او حالت عجیبی داشت؛ همه دانستند که اتفاقی افتاده است؛ چرا که اکنون جرالد باید در محل کار خود باشد؛ صرف نظر از اینکه ترس در وجود جرالد مشهود بود.
جرالد: خبر بدی برایتان دارم! در زمین ما نفت پیدا شد! فهمیدید چی گفتم؟! در زمین ما نفت پیدا شد! ما بدبخت شدیم! اینجا دیگر جای زندگی کردن نیست؛ هر چه زودتر باید فرار کنیم؛ خدایا چگونه این بلا بر سر ما نازل شد و با صدای بلند گریهاش را سر داد.
پدر جرالد: پسرم چرا فرار کنیم؟! مگه نفت همان طلای سیاه نیست؟!
جرالد: نه پدر! عمدا به آن طلای سیاه میگویند؛ چرا که طلا برای آنها و سیاه برای ما میماند!!
جرالد: همگی گوش کنید! از فردا در زمینمان هر جا را که نگاه کنید اجساد نیمهسوختهی تانک و ماشین جنگی و پوکهی فشنگ خواهد بود؛ از فردا زیرنویس تمام شبکههای جهانی خبر دربارهی همین کپر و سایهبانیست که زیر سایهی آن نشستهاید .از فردا این بیابان برهوت را تمام دانشآموزان جهان در درس جغرافیا میخوانند و دربارهی ما انشاء مینویسند؛ تا وقتی بزرگ شوند در دانشگاه بتوانند نقشهای ریخته و ما را تصاحب کنند.
مادر جرالد: پسرم من شنیدم جایی که نفت هست، برای ساکنین آنجا برج و آسمانخراش میسازند.
جرالد: آری مادر! برایت آسمانخراش میسازند؛ اما از شما پول هنگفت میگیرند و بعد با یک نقشه، جنگی را به راهانداخته و آسمانخراش را بر روی سرت خراب میکنند تا دوباره از شما پول بگیرند و برایت از نو بسازند؛ البته پول آن موشک را هم باید خودت پرداخت کنی؛ چون بند اول قرارداد است و این چرخه ادامه پیدا میکند.
برادر جرالد: ولی برادر عزیزم چرا عجله کنیم؟ بگذار اینجا بمانیم شاید زندگی ما عوض شود!
جرالد: برادرم کاشکی آنجا بودی و خوشحالی همراه با جنون آنها را میدیدی!! آنها تصاحب زمین من را به همدیگر تبریک میگفتند و از همان لحظهی نخست من خارج از معادله قرار گرفتم. حتی یک تبریک خشک و خالی هم نصیبم نشد. با آن شور و خوشحالی که من دیدم قبول کن یک قطره نیز سهم ما نمیشود!! قبول کن برادرم! قبول کن! اینهایی که من دیدم همه باسواد و مدرکدار هستند و برایمان یک تاریخ جعلی میسازند و داستانی سرهم میکنند که ما در صدد ناکامی این منطقه هستیم و هر وقت سهمی خواستیم آن داستان تخیلی را جلوی ما میگذارند تا ساکت شویم و تا آخر عمر در همین کپر زندگی کنیم. مقامات فوق اینجا حضور ندارند تا ما را بشناسند؛ بلکه به گزارشات همینها اعتماد دارند و حرفشان را قبول میکنند؛ از ما چنان غولی میسازند که مغزت سوت بکشد!!
آنها وسایل ناچیز خود را در باری شوورلت قدیمی قرار دادند و آنها نیز در کنارشان قرار گرفتند؛ ماشین حرکت کرد و برای همیشه آنجا را ترک کردند. پدر جرالد که پیرمرد هشتادساله بود، از دور به خانهاش نگاه کرد؛ تنها چیزی که از این فاصله میتوان دید، همان درخت میوهای بود که در وسط خانه جاگرفته بود؛ درختی که بر اثر برخورد باد، شاخههایش بالا و پایین میشدند؛ گویی که درخت میخواست پرواز کند و با آنها ملحق شود.
پیرمرد آه سردی کشید و با خود گفت چه سرانجام تلخی؛ دیگر نه از زمینم چیزی خواهم خورد و نه از درخت میوه خانه ام!
شوورلت قدیمی بر روی جاده شنی با سرعت حرکت میکرد ولی نه او از ماشینی سبقت گرفت و نه ماشینهای دیگر از شوورلت، سبقت گرفتند؛ اما در عوض از روبهرو صدها ماشین لوکس و انسانهای باکلاس کراوات و پاپیون بسته، از کنارشان رد میشدند تا خودشان را به مته و کپر برسانند؛ جادهای که قبل از امروز همیشه خلوت بود؛ گویی فقط برای شوورلت جرالد درست شده بود.
خانوادهی جرالد با دیدن ترافیک به شکل عجیبی دیگر اعتراضی نداشتند و سکوت اختیار کرده بودند؛ سکوتی که لابهلای آن حق را به جرالد میداد!!!