خابران/ بعد از میدان، وارد بلوار عریضی شدیم. سمت راست آن، ردیفی از موردهای بههم پیوسته است که به سادهترین شکل ممکن هرس داده شدهاند. امروزه با هرس توپیاری میتوان درختچهها را به صورت اشکال هندسی و حتی مجسمههای حیوانات هرس کرد که طبعا زیبایی فضای شهر را دو چندان میکند. در آن سوی موردها منازل مسکونی پیدا بودند که رو به جاده ساخته شدهاند. از نکات جالب این قسمت، باغچههایی است که جلوی درب منازل در فضای سبز شهری حصارکشی شده بودند و احتمالا متعلق به اهالی محل است.
در این زمان رو به راننده کردم تا محل پیاده شدنم را بگویم که ناگهان، دو موتوری که کورس بسته بودند، با سرعت برقآسایی از دو طرف ماشین گذشتند. سمت راننده، موتوری آنقدر به خودرو نزدیک بود که گوشه کاپشنش به آینه بغل خورد و تقّی صدا داد. راننده که حسابی وحشت کردهبود، بیاختیار شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن:
– ای لعنت به اون کسی که… استغفرالله! کثافت انگار از زیر زمین اومد بیرون… ندیدمش اصلا..خدا رحم کرد. والا لهش کرده بودم… لا اله الا الله .هزار بار گفتیم بابا برا اینا پیستی، کوفتی بسازید برن انرژی صحاب مرده شون رو اونجا تخلیه کنن.
زیرچشمی نگاهی بهش انداختم. چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد. آنقدر عصبانی بود که همان جا اگر پیادهام میکرد، جرات نداشتم اعتراض کنم. به جاده خیره شده بود و نچنچکنان سر تکان میداد. احتمالا داشت خطری که از بیخ گوشش رد شده را در ذهن مرور میکرد.
دوباره بنا کرد به غرولند کردن اما این بار با لحنی ملایمتر، طوری که انگار با خودش حرف میزد:
– البته حق هم دارن آقا… این خراب شده نه پارکی، نه استخری، نه زهرماری، هیچ نداره…کجا برن؟ گناهشون گردن اون مسئولین خدانشناسه که دو دستی چسبیدن به صندلی و کار نمیکنن. آقا یه ذره فکر این شهر درب و داغون باشید؛ مریض میشی باید بری ماهشهر، تفریح میخوای باید بری ماهشهر، کوفت میخوای باید بری ماهشهر… بابا یه کم وجدان داشته باشید. از مردم حیا نمیکنید، حداقل از اینا خجالت بکشید!
و بیاختیار با سر به عکسهای شهدا اشاره کرد که به ردیف ، وسط بلوار نصب شده بودند و با نگاه معنیداری نظاره گر اوضاع بودند.
مشخص بود که حسابی دلش پُر است و منتظر جرقه بود تا منفجر شود. برای اینکه از آن فضا خارجش کنم، گفتم:« خودتون هم جبهه بودید؟»
دست راستش را آرام از فرمان بلند کرد و با اشاره گفت:« سه سال»
و شمرده شمرده ادامه داد:
– عمیلیات بدر بودم ، والفجر ۸ بودم ،کربلای ۴ بودم.
در حین توضیح، به میدان کوچکی رسیدیم که تندیس یک آتشنشان در آن نصب بود. کنارش پل هوایی بود که ظاهرا مثل بسیاری از جاهای دیگر بلااستفاده است و به تابلوی اعلانات تبدیل شده. راننده در حالی که شش دانگ حواسش به ماشین جلویی بود، سیگاری روشن کرد و پاکت سیگار را به حالت تعارف جلوی من گرفت.
-ممنونم. سیگاری نیستم!
وسایلم را جمع و جور کردم و گفتم:« بیزحمت اگر پارک خلیج فارس رسیدیم، نگه دارید تا پیاده شم.» بدون اینکه چیزی بگوید، سری تکان داد و پُک محکمی به سیگار زد. و بعد دودش را آرام بیرون فوت کرد .
کنجکاوانه داشتم به اطراف نگاه میکردم که گوشه یک میدان بزرگ، کنار پارکی توقف کرد. تابلوی سبزرنگی بر در ورودی آن بود که از نام «خلیج فارس» تنها دو سه حرفش باقی مانده بود! دست در جیب کردم و پول درآوردم تا کرایه را حساب کنم .فورا دستش را به حالت تعارف روی پولها گذاشت و گفت:
– قابلته نداره دایی! میهمان ما باش …والله به خدا .
– ممنونم. لطف دارید.
– ببخشید هم یه ذره تلخ شدیم. دیدی موتوری بدطور اعصابم را خرد کرد.
– مشکلی نیست… این هم روی نفهمیهای دیگهات !
و قاه قاه خندید. من هم به شوخی مشت محکمی به او زدم و گفتم: «تو آدم نمیشی محمد!»
چهار سال دانشگاه با محمد دوست نه، برادر بودیم. خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم که کمتر کسی دارد. با اینکه سالها از آن زمان میگذرد، هنوز ارتباطمان برقرار است. دو بار با زن و بچهاش به همدان آمده بود اما من، اولین بار بود که به دیدنش به رامشیر میآمدم .
– خیلی خیلی خوش اومدی. زیاد که منتظر نموندی؟
– نه بابا..دو سه دقیقه ای میشه که رسیدم.
در حالی که از روی داشبورد، دستمال کاغذیای برمیداشتم، آستینم را نشانش دادم و گفتم: «ناگفته نمونه که تو همین چند دقیقه، خوش آمدگویی ویژهای هم از گنجشکهای شهرتون دریافت کردم.»
– ای بابا…
و هر دو خندیدیم.
محمد وارد ادامه بلوار شد که سرسبزتر و زیباتر بود. مسافت زیادی طی نکرده بودیم که زیر پل هوایی وارد خیابانی به نام ولی عصر شد و چند لحظه بعد روبروی نانوایی توقف کرد.
– شرمنده چند تا نون بگیرم و بیام. خلوته …زیاد طول نمیکشیه.
جلوی ماشین پیرمردی داشت با موتورش کلنجار میرفت. با اشارهی او پیاده شدم و به طرفش رفتم. به زبان عربی چیزی گفت که نفهمیدم اما با حرکت دستش متوجه شدم از من میخواهد.
که کمک کنم و موتور را هل بدهم. پشت موتور قرار گرفتم و چند متری هل دادم تا بلاخره تق تق کنان روشن شد. بدون اینکه برگردد دستش رو بالا برد و به عنوان تشکر تکان داد. همان جا ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم. چهار راه بزرگ و پر ترددی پیش رو بود که در سمتی از آن شهرداری قرار داشت. وسط چهارراه، میدانی بود که درختچه زنگزدهای در آن قرار داشت .میدان، پُر از آب کثیف و لجن بود و سگی در گوشهای از آن در حال آب خوردن بود. در سمت چپ و راست میدان، فضای سبزی به صورت دو مثلثی ممتد دیده میشد. از بالا که به این ترکیب نگاه کنی، میدان مثل صفر بزرگی بود که دو طرفش خط تیره گذاشته باشند!
برگشتم و داخل ماشین نشستم. دقایقی بعد محمد با چند نان داغ آمد.نانها را از دست او گرفتم. بوی نان تازه تمام خودرو را پر کرد.
رو به محمد گفتم :
بوی گندم بوی باران میدهی
بوی عطر تازهی نان میدهی
لبخند ملیحی بر صورتش نقش بست و آرام به طرف خانه حرکت کرد. حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود.
ادامه دارد..