• امروز : جمعه, ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 3 May - 2024
کل مطالب: 1273
1
سفرنامه:

سفر به رامشیر _ ۳

  • کد خبر : 8956
  • 11 تیر 1402 - 4:04
سفر به رامشیر _ ۳

خابران/ بچه‌های محمد، چشم انتظار کنار در نشسته بودند و رفت و آمد مورچه‌وار ماشین‌ها را تماشا می کردند. بوق خودروی پدر را که شنیدند، سر برگرداندند و بعد مثل فنر از جا برخاستند. فاطمه با ذوق و شوق سر درون خانه کرد و رسیدن ما را اطلاع داد. محمد ماشین را سر پل نگه […]

خابران/ بچه‌های محمد، چشم انتظار کنار در نشسته بودند و رفت و آمد مورچه‌وار ماشین‌ها را تماشا می کردند. بوق خودروی پدر را که شنیدند، سر برگرداندند و بعد مثل فنر از جا برخاستند. فاطمه با ذوق و شوق سر درون خانه کرد و رسیدن ما را اطلاع داد. محمد ماشین را سر پل نگه داشت و رفت تا در را باز کند. با اشاره او، فاطمه و رضا لنگه‌های در را نگه داشتند تا با ماشین برخورد نکنند. در این زمان، بانگ خوش اذان همه جا طنین‌انداز شده‌ بود و شب داشت چادر سیاهش را روی سر شهر می‌کشید.

بعد از سلام و احوالپرسی با خانم و بچه‌های محمد به اتاق پذیرایی راهنمایی شدم که یک در رو به حیاط داشت و دری دیگر به اندرونی (هال). در گوشه‌ای از اتاق، میز مطالعه و کتابخانه‌ای پر از کتاب قرار داشت. روبروی آن، تابلوی معرق‌کاری زیبایی روی دیوار بود که به خط شکسته مصراعی از سعدی بر آن نوشته شده بود:

« ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی »

درِ اتاق باز شد و محمد لبخندزنان با سینی چای وارد شد. فاطمه هم گوشه شلوار پدر را محکم گرفته بود و قدم به قدم با پدر پیش می‌آمد.

– خیلی خیلی خوش آمدی… کاش پدر و مادر رو هم با خودت می اوردی یه هوایی عوض کنن.

– پدرم که میدونی گرفتار مغازه است. حالا هم به زور چند روزی ازش مرخصی گرفتم و اومدم. میگه دست تنهام .

به قفسه کتابخانه اشاره کردم و گفتم: « تو هنوز کتاب می‌خونی محمد؟ چه حوصله‌ای داری به خدا.. »

– با لبخند گفت: «کتابخانه را میگی؟ آره می‌خونم اما نه مثل سابق… به هر حال شغلمون هم ایجاب می‌کنه همیشه مطالعه داشته باشیم.»

– دلت خوشه تو هم… تو این وضعیت اقتصادی، کی دیگه دل و دماغ کتاب خوندن داره.

کیفم را باز کردم و هدایایی که برای بچه‌ها آورده بودم به آنها دادم. چند بسته شیرینی «باسلق» و «حلوا زرده » هم جلوی محمد گذاشتم و گفتم: « ببخشید دیگه … برگ سبزیست تحفه درویش .»

– دستت درد نکنه امید جان..شرمنده‌مون کردی.

– آها… داشت یادم می‌رفت. این هم سفارشی حاج‌خانم است… بدید خانمتون. فکر کنم زعفران و ادویه و این چیزهاست.

– ای بابا..آخه این چه کاریه؟ برنج هم می‌اوردی که غذات رو کامل با خودت آورده باشی!

و هر دو خندیدیم .

دو سه ساعتی به یادآوری خاطرات شیرین دانشجویی گذشت. با اینکه قبلاً بارها آنها را مرور کرده بودیم، ولی از بازگویی مجدد آنها سیر نمی‌شدیم. البته گاهی هم خنده از لب ما محو می‌شد و جایش را آهی پُرحسرت می‌گرفت؛ مثل زمانی که از اساتید و دانشجویانی یاد می‌کردیم که به رحمت خدا رفته‌اند و امروز بین ما نیستند.

این خاطره‌گویی بعد از شام هم ادامه یافت. محمد داشت با آب و تاب فراوان یکی از شوخی‌های خوابگاه را تعریف می‌کرد و من هم که لم داده بودم، بعضی جاها در یادآوری صحنه‌ها به او کمک می‌کردم. به قسمت حساسش رسیده بودیم که با صدای رگبار گلوله، بی‌اختیار از جا پریدیم. دختر محمد که در گوشه‌ای داشت نقاشی می‌کشید، گریه‌کنان طرف هال دوید. محمد که ترس و حیرت مرا دید، مثل آدم‌های شرمنده گفت: « بفرما بشین…چیز خاصی نیست. اینجا تقریبا عادیه. حالا میام برات تعریف می‌کنم .»

بعد با عجله طرف در حیاط رفت. من تا چند لحظه، گیج و مبهوت سر جای خود ایستاده بودم، بعد تخمه‌هایی که دستم بود را در بشقاب ریختم و دنبال او رفتم.

خانم محمد که کنار در هال ایستاده بود، ملتمسانه داد زد: « محمد! نرو بیرون …ممکنه خطرناک باشه! »

خیابان ساکت و خلوت بود. همسایه‌ها داشتند یکی یکی از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و دور هم جمع می‌شدند. دو سه تا از زن‌های همسایه هم سر خود را از در حیاط بیرون آورده بودند و نگاه می کردند.

در کمتر از چند دقیقه، همهمه‌ای به پا شد. یکی از همسایه‌ها در حالی که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، نرسیده به جمعیت پرسید:

– از کدام طرف رفتند؟

– از اون طرف… دو نفر بودند.

– به پاسگاه زنگ زدید؟

– بله حاجی …گفتن میایم.

جوانی وسط جمعیت، پوکه‌هایی که جمع کرده بود را نشان می‌داد و با عصبانیت چیزی می‌گفت. بقیه هم با سر حرف‌های او را تایید می‌کردند. خشم و تاسف در چهره یکایک آنها موج می زد. تاسفی که البته بیشتر رنگ استیصال و درماندگی داشت تا ناراحتی. هرازچندگاهی هم ماشینی کنار جمعیت توقف می‌کرد و از علت تجمع می‌پرسید. در این لحظه موتورسیکلتی جلوی پای ما ترمز کرد و نوجوانی که ظاهرا دانش‌آموز محمد بود، سلام کرد و پرسید: « چی شده آقا؟ »

– تیراندازی ..

– اووه….. گفتم حتما چیزی شده!

و بعد صدای موتورش سکوت سنگین شب را شکست. بعد از حدود بیست دقیقه همسایه‌ها به تدریج پراکنده شدند و تنها دو سه نفر همچنان داشتند با هم صحبت می‌کردند. محمد دستی به شانه‌ام زد و ما هم به خانه برگشتیم.

– ولک محمد! این چی بود؟ زهره ام ترکید!

با خنده گفت:« این به افتخار جنابعالی است که نزول اجلال فرمودید..»

– بی شوخی.. چی بود ؟….کی بود؟

– متاسفانه چند سالیه که عادی شده و کسی هم جلودارشون نیست. هردو سه شب می‌بینی یه جایی تیراندازی میشه.

– خب چرا؟ …دلیلش؟

– اختلاف خانوادگی، ترسوندن همدیگه ، بعضی وقتها هم دلیل مشخصی نداره مثل همین حالا…

-چقدر وحشتناک! خب اینا نمیگن تو خونه‌ها مریض قلبی هست…زن باردار هست …بچه هست. این دیگه چه کاریه آخه؟

– اتفاقاً چند سال پیش به خونه‌ای تیراندازی شد…بچه‌شون هم پشت در بود.

-مُرد؟

– آره متاسفانه در جا کشته شد

– یا خدا ..اینجا کجاست دیگه!

محمد در حالی که رختخواب‌ها را پهن می‌کرد ادامه داد:

-شهرهای عشایری مشکلات خاص خودشون رو دارن. تیراندازی یکی از اوناست… همین باعث عقب ماندگی شون شده. اون کسی که داره تیراندازی می‌کنه احساس غرور می‌کنه اما نمیدونه داره شهر را ناامن می‌کنه. وقتی شهر امنیتش اومد پایین، کسی نمیاد اینجا سرمایه گذاری کنه…نخبه‌هاش مهاجرت می کنن و نتیجه هم دیگه مشخصه.

– اینطور که خیلی بد

– از بد هم بدتر … همه از این اوضاع دلشون خونه اما چکار کنن!

-خب با بزرگای عشایر بشینن و مشکلات را مطرح کنن. اونا حتما می تونن فرهنگ‌سازی کنن.

– چی بگم والله…. قصه هجران و این سوز جگر –  این زمان بگذار تا وقت دگر

– ان شاالله که درست بشه.

– ان شاالله …شما استراحت ‌کن خسته‌ای. من برم سری به فاطمه بزنم. بیچاره خیلی ترسید.

– جان خودت این بخاری رو هم خاموش کن… پختیم!

– کمش می کنم.. نصف شب سرد میشه.

در رختخواب دراز کشیدم و دست‌ها را پشت سرم قلاب کردم. با اینکه خیلی خسته بودم اما خواب از سرم پریده بود. اتفاقات امروز یک ریز در مغزم دور می‌زدند؛ کورس موتوری‌ها… حرف های راننده …تیراندازی.

صبح حدود ساعت نه با محمد به مدرسه‌اش رفتیم تا برگه‌های امتحان را تحویل دهد. مدرسه آن سوی بلوار بود و تنها چند دقیقه‌ مسافت بود. دو تابلوی بزرگ کنار در مدرسه، روی دیوار نصب شده بودند که هریک نام مدرسه‌ای داشت: دبیرستان شهید مطهری – دبیرستان شیخ انصاری.

مدرسه حیاط بسیار بزرگ و دلبازی داشت . ساختمان دو طبقه‌اش را آبی آسمانی رنگ‌آمیزی کرده‌اند که حالا رنگ و رو رفته‌ است و توی ذوق میزد‌. سمت راست، به امتداد دیوار مدرسه ، باغچه‌ای سرسبز با تعدادی درخت و درختچه  قرار داشت که جلوه و جلای خاصی به حیاط مدرسه بخشیده بود. هم ردیف با باغچه هم، ماشین‌های معلمان به شکل منظمی پارک شده بودند.

– مدرسه خیلی خلوته…کسی نیست انگار؟

-فصل امتحاناته … احتمالا امروز امتحان ندارن.

به دفتر رفتیم و با مدیر و کادر اجرایی سلام علیک گرمی‌ کردیم. چون دفتر شلوغ بود، بعد از احوالپرسی با اشاره محمد به اتاق استراحت دبیران رفتیم. معلم‌ها با دیدن ما از جا برخاستند و همزمان با سلام کردن، دائم جمله « اهلاً و سهلاً » را تکرار می‌کردند. محمد مرا به همکارانش معرفی کرد و خود به دفتر بازگشت. معلم‌ها مجددا شروع کردند به خوشآمدگویی و ابراز لطف کردن. من که شرمنده محبت و صمیمیت آنها شده بودم، دست بر سینه گذاشته، دائم تشکر می کردم. در این لحظه معلم جوان و موقری از اتاق خارج شد و با یک لیوان چای برگشت.

– ببخشید دیگه … فقط چای برای پذیرایی داریم.

– دستتون درد نکنه… چی بهتر از چای؟

همه سکوت کرده بودند تا اینکه یکی از معلمان که در حال تصحیح اوراق بود، بدون اینکه به کسی خطاب کند، گفت: «  خب دکتر …برگردیم سر بحث.»

ظاهرا آمدن ما گفتگوی آنها را قطع کرده بود. با هیجان -و البته صدای بلند- مجددا بحثشان را ادامه دادند. دبیری که او را دکتر خطاب می کردند، روی لبه صندلی نشسته بود و با حرارات خاصی سعی می‌کرد مطلبی را برای آنها اثبات کند. گاهی وسط بحثشان به شوخی جملاتی به عربی رد و بدل می‌کردند و همه با هم می‌خندیدند. برایم جالب بود که در حین گفتگو  همدیگر را با کُنیه خطاب می کردند: ابو میثاق، ابو رضا ، ابو محمدامین و…

اتاق خیلی کوچک و گرم بود و احساس خفگی به من دست داد. بعد از خوردن چای، معذرت‌خواهی کردم و بلند شدم تا آنجا را ترک کنم. بعد از کلی تعارفات محبت آمیز، با معلم‌ها خداحافظی کردم و قدم زنان به طرف راهرو رفتم.

در هر سمت راهرو سه کلاس بزرگ قرار داشت. نکته عجیبی که توجهم را به خود جلب کرد ، وضعیت کلاس‌ها بود؛ سمت چپ، رنگ‌آمیزی شده و شیک و سمت راست، غم‌انگیز و تاسف‌بار: ششیه‌ها شکسته، دیوارها کثیف، تار عنکبوت از گوشه و کنار آنها آویزان . خلاصه اینکه انگار دو منطقه فقیرنشین و ثروتمند در دو طرف راهرو روبروی هم قرار داشتند. البته در یک نکته اشتراک داشتند و آن، آشغال‌های فراوانی بود که در کف کلاسها دیده می‌شد.

در انتهای راهرو هم سالن امتحانات قرار داشت که آن هم وضعیت مطلوبی نداشت. در گوشه‌ها ترک‌های بزرگی دیده می‌شد و بعضی جاها روی دیوار شیارهایی ایجاد شده بود که نتیجه ریزش آب از کولر دو تیکه بود. گچ سقف هم طبله کرده بود و  تکه‌های از آن در کف سالن دیده می شدند.

با اشاره محمد برگشتم و برای خداحافظی به دفتر رفتیم. دانش آموزی همراه با مادرش در گوشه ای ایستاده بود و برای مدیر توضیح می داد:

-آقا گفتم که موبایل ندارم و تو گروه مدرسه نیستم… از کجا بدونم روز امتحان را تغییر دادید.

بعد دست در جیب کرد و یک کاغذ تاشده‌ای را بیرون آورد و به معاون داد. معاون هم که متوجه شده بود که برنامه دانش آموز ، قدیمی است گفت: «یعنی کسی نبود به تو اطلاع بده ؟ دوستی ..رفیقی!»

– نه آقا هیچ کس نیست. این رو هم جواد هفته گذشته برام نوشت و اورد.

مادر که تا حالا ساکت مانده بود. ملتمسانه به مدیر گفت:«یه کاریش بکنید که ضربه نخوره..»

مدیر گفت :« بعداً بهش اطلاع میدیم .احتمالا جز غایبین موجه ازش امتحان می گیریم. »

-خدا خیرتون بده .

معاون هم از کشوی میزش برنامه چاپ شده‌ای به دانش آموز داد و گفت :« یه جایی بزن به دیوار جلو چشمت باشه. باز فردا نیای دوباره… »

بعد از رفتن دانش آموز و مادرش، مدیر آمد و کنارم نشست.

– ببخشید سرمون شلوغ بود. فرصت نکردیم عرض ادب کنیم.

بعد جعبه شیرینی را جلوی من گرفت و تعارف کرد . دست تشکر روی جعبه گذاشتم و گفتم: « دستتون درد نکنه….ممنونم.»

– بخور بابا … نمک گیر نمیشی!

با چاشنی لبخند گفتم : « بحث نمک گیر شدن نیست… با شیرینی‌جات زیاد جور نیستم.»

در این لحظه محمد با دسته‌ای از برگه‌های امتحان طرف ما آمد و به مدیر گفت:« خب..با اجازه ما مرخص میشیم… نمرات علوم و فنون را هم وارد سیدا کردم. »

– احسنت… کارت درسته آقا.

هنگام خداحافظی مدیر کلی تعارف کرد که شام یا ناهاری ما را دعوت کند. رو به من گفت: « محمد آدم تعارفی است… از شما قول بگیرم فردا شب در خدمتتون باشیم.»

– راضی به زحمت نیستیم. همین که سعادت دست داد با شما آشنا بشیم افتخار بزرگی است.

– زنده باشید… در پناه امام زمان ان شاالله.

هوا بهاری بود و باد خنک و ملایمی می‌وزید. در گوشه مدرسه، جلوی در سالن امتحانات، گردباد کوچکی درست شده بود و برگه‌ها و آشغال را می‌چرخاند. ابرهای سیاه، آسمان را کامل پوشانده بودند اما خبری از باران نبود. از دیشب گاه‌گاهی نم‌نم می‌بارید اما بعد از چند دقیقه قطع می‌شد.

– راستی محمد کلاس‌ها چقدر آشغال ریخته بود. مگه دبیرستانی نیستند؟

-چرا..اما نزدیکه دو ساله این مدرسه خدمتگزار نداره و مدیرای دو تایم خودشون مجبورن برخی کارهای خدمتگزار رو انجام بدن. برای نظافت هم اداره گاهی کسی را میفرسته که تمیز کنه اما خب… خود دانش آموزا هم رعایت نمی کنن.

– یعنی چی خدمتگزار نداره؟

– خدمتگزار قبلی بازنشست شد و به خاطر کمبود نیرو کسی رو ندارن بفرستن جاش.

محمد صندوق عقب ماشین را باز کرد و طناب کوچکی از آن بیرون آورد. یکی از درختچه‌ها روی زمین افتاده بود و می‌خواست آن را ترمیم کند. مشخص بود کسی عمدا روی آن پا گذاشته بود. درخت را نگه داشت و دو طرف آن چوب گذاشت و بعد با طناب محکم بست.

– تازه یکی از دانش آموزا گفت منطقه نُه‌ می‌شینیم. درست شنیدم؟ یعنی رامشیر اینقدر منطقه داره؟… شهر کوچکیه که.

با لبخند گفت: « نه بابا…منطقه ۹ اسم یه قسمتی از شهره. اوایل جنگ، مهاجرین زیادی از آبادان و خرمشهر اینجا اومدن و تو قسمت‌های مختلف شهر ساکن شدن. اون زمان برای تقسیم کالا و ارزاق عمومی به اصطلاح… اونا را منطقه منطقه کردن ..یک قسمت از شهر منطقه ۹ بود که تا الان اسمش مونده.»

– آها…پس جریان اینه.

چند برگ بید ( اوکالیپتوس ) کف دستم له کردم و مرتب بوی خوش آنها را استشمام می‌کردم. محمد هم داشت چوب‌های اطراف درختچه را محکم می کرد تا درخت دوباره بر زمین نیفتد. موبایلش زنگ خورد. چون دستهایش گِلی بود، آن را از جیب کتش در آوردم و دم گوشش گرفتم.

– سلام…مدرسه ام.

و با نگرانی پرسید :« کی؟ …چطور این اتفاق افتاد؟ »

– چی شده محمدجان؟

با دست کثیف گوشی را از من گرفت و با نگرانی چند قدم آن طرف تر رفت و گفت :« باشه….باشه حالا میام. »

– چی شده؟ جون به لبم کردی…

ادامه دارد…

لینک کوتاه : https://khabran.ir/?p=8956

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.