خابران/ پارک در آن ساعت از روز خلوت بود و در آن، پرنده پر نمیزد. زیر یکی از درختها، دو نوجوان روبهروی هم ساکت نشسته بودند؛ یکی روی نیمکت و دیگری روی موتور پا رو پا انداخته بود. داشتند سیگار میکشیدند و زیر چشمی مرا میپاییدند. در مسیر سنگفرش عریض و تمیز پارک قدم میزدم و کنجکاوانه قسمتهای مختلف آن را از نظر می گذراندم. تنها هسته مرکزی پارک بود که کمی رنگ و لعاب داشت و به آن رسیدگی شده بود، مابقی چنگی به دل نمیزد. با اینکه ورودی زیبایی سمت بلوار داشت اما دورتادورش آشفته و رها شده به نظر می رسید. در کل از کثرت بوتههای خار، وضعیت نامطلوب چمن و امکانات ورزشیاش به راحتی میتوان دریافت که توجه چندانی به آن نمیشود. در انتهای پارک، « مجتمع فرهنگی هنری رضوان» قرار داشت که هیچ اثری از فرهنگ و هنر در ظاهر یا اطراف آن دیده نمیشد. پیرامونش را نیزار و علف هرز پوشاندهبود و در نزدیکی آن، انبوهی از کود حیوانی تلمبار شده بود. هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم بین «فضولات» و «هنر» وجه اشتراکی پیدا کنم!
اندکی بعد نزد محمد برگشتم ولی همچنان زیر ذرهبین دو نوجوان بودم که سر برگردانده بودند و نگاه می کردند.
– ببخشید انگار معطلت کردم ..پس رضا کو؟
– با عموش فرستادمش خونه…بریم ببینیم میتونیم لنتهای ماشین رو عوض کنیم؟ جاده لغزنده است…یک هفته است امروز فردا میکنم.
محمد دور زد و در امتداد همان خیابان بیمارستان پیش رفتیم.
-چرا به این پارک رسیدگی نمیکنن ؟ موقعیت خیلی خوبی داره که…از یک طرف جاده ترانزیتی و یک طرفش هم که بیمارستانه… حیفه!
– تا حدود بیست سی سال پیش این پارک، جنگلی از درختان اوکالیپتوس(بید) بود. عدهای از مهاجرین هم در گوشهای از آن ساکن بودن. نمی دونم چی شد شهرداری یکدفعه تصمیم گرفت که همه درختاش را قطع کنه… یه مدتی هم شهربازی شد و اتفاقا خانوادهها خیلی استقبال کردن. مخصوصا شبها…ولی حالا وضعیتش را دیگه خودت دیدی… البته گاه گداری جشنهای مذهبی درش برگزار میشه.
سمت راست ما، اغلبِ خانهها تازه ساخت و فاقد امکانات بودند. سمت چپ هم ، زمین خاکی فوتبال بود که حالا به دریاچه تبدیل شده و چند پرنده وسطش آب تنی میکردند. در کنار آن ، ساختمان نیمه کارهای هم بود که محمد میگفت استخر است و گفتهاند که به زودی تکمیل می شود!
شیشه ماشین را پایین آوردم و به شوخی گفتم:« ظاهراً شهرداریتون این سمت جاده را اصلا به رسمیت نمی شناسه!»
-چطور؟
-اون از وضعیت پارک…این از خیابان که انگار وسط یه روستاست…بابا پیاده رو سنگفرش کنید…چند تا درخت بکارید!
محمد که دو دستی فرمان را چسبیده بود، زد زیر خنده و تا مدتی قاهقاه میخندید.
خنده ناگهانیاش مرا هم به خنده واداشت. پرسیدم: « چرا میخندی ؟ »
جوابی نداد اما مثل روز روشن بود که این خنده، بازتاب شعف روحی نیست؛ خندهای است تلخ و معنیدار که مطمئناّ ناگفتههای زیادی در دل آن بود. کاش میشد حرفهای پنهان آن را نوشت و با آنها مرثیهای سرود در سوگ مردمانی که مثل ماهی مُرده در جریان رودند یا با آنها شلاقی بتوان بافت و بر گُرده کسانی نواخت که مصلحت عام را قربانی منافع شخصی کردهاند!
محمد جلوی یک آپاراتی توقف کرد و لحظاتی چند با جوان صاحب مغازه صحبت کرد. با اشارهاش از ماشین پیاده شدم. ناگهان باد سردی زیر پوستم دوید و اندکی احساس سرما کردم.
– سیدجان! بیشتر از ربع ساعت طول نکشه ها ! عجله دارم.
– خیالت تخت !
تا کار ماشین تمام شود به « حسینیه العباسیه» که همان حوالی بود، رفتیم تا نماز بخوانیم. فضای داخلی حسینیه با خوش ذوقی تمام، طراحی و ساخته شده بود. سنگبریهای هنرمندانه و دقیق آن، هر تازهواردی را مجذوب خود میکرد. آن گونه که محمد توضیح داد، بانی خیر آن یک سید ایرانی ساکن کویت است که چند سال پیش به رحمت خدا رفته و حالا عکسش در گوشهای به یادگار مانده تا یادآور شود که آدمی رفتنی است اما کار خیرش میماند تا چراغ خانه آخرتش را روشن نگه دارد.
بعد از اتمام کار ماشین، به خانه رفتیم و ناهار خوردیم. درد پای رضا شروع شده و کمی گریه کرده بود. حدود ساعت یک آماده حرکت به سمت ماهشهر شدیم. همزمان، باران که از دقایقی پیش نمنم میبارید، رفته رفته شدیدتر میشد. همین، خانم محمد را مضطرب و دلواپس کرد و دائم از محمد میخواست تا بند آمدن باران صبر کند. محمد اما گوشش بدهکار نبود و میگفت:« هر چه زودتر بریم بهتره… چون ممکنه کارمون طول بکشه.»
به جاده اصلی که وارد شدیم، زیر پل عابر پیاده ، مرد میانسالی کیف به دست زیر باران ایستاده و به ماشینها اشاره میکرد. محمد جلوی پای او توقف کرد. مسافر هم سریع درِ عقب را باز کرد و کنار رضا نشست. بلافاصله شروع کرد به تشکر کردن. بعد هم دستمالی از جیب بیرون آورد و سر و روی خود را خشک کرد.
– ماهشهر تشریف میبری حاجی دیگه؟
– میرم سربندر. دستتون درد نکنه…. تا رسیدم جاده، بارون گرفت.
باران به شدت میبارید و برفپاکن ها را حسابی به زحمت انداخته بود! لنگ را برداشتم و شیشه جلوی ماشین را که کمی بخار گرفته بود، تمیز کردم. مثل قسمت ورودی شهر، اینجا هم منطقه مسکونی، سمت راست بلوار قرار داشت. با این تفاوت که ساختمانهای این ناحیه، قدیمیتر به نظر میرسیدند و به ندرت بناهای تازهساخت در آنها دیده میشد.با دیدن استادیوم تختی در سمت چپ جاده، ناخودآگاه از محمد پرسیدم: « محمد..رامشیر یه تیمی تو دسته دو کشور داشت… چی شد آخرش؟»
-استقلال رامشیر
-آره استقلال… من بازیش با پاس همدان را ورزشگاه بودم. ۲-۲ شد.خوب هم بازی میکرد. پاس شانس آورد که مساوی کرد.
– همان سال امتیازش به شهید قندی یزد واگذار شد… درسته حاجی؟
مسافر که گویی انتظار نداشت از او سوال شود، خودش را جمع و جور کرد و با تانی پاسخ داد: « آره… فکر کنم ۹۸ بود.» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «انصافا دو سه سالی که مهدی نوذری کار رو دست گرفت، عالی بود. قهرمان استان شد، بعد قهرمان دسته سه کشور شد، دسته دو هم داشت خوب کار می کرد… بنده خدا کلی خرج کرد. استادیوم تختی را کلا نوسازی کرد اما باش بد تاکردن و پولش را ندادن.»
– و چقدر منطقه بانشاط شده بود تو این یکی دو سال!
– بله ..بله!
پرسیدم : «رامشیر همین یه تیم رو داره؟»
– تیم که تا ده بیست سال پیش زیاد داشت. اما خُب کم کم از بین رفتن و فقط این استقلال مونده بود که امثال احمد خمیسی زنده نگهش داشته بودن.
محمد کمی صورتش را برگرداند و پرسید: «حاجی.. استقلال دقیقا کی تاسیس شد؟ نمی دونی ؟ شاهین که فکر کنم بعدش درست شد.. »
– استقلال رو که حاج هاشم منیعی تاسیس کرد حول و حوش سال ۴۳.. البته قبلا اسمش تاج بود. بعد از اون مدتی دست ابراهیم شریفی و خلیل مرادی بود. ولی کم کم دیگه مرحوم خلیل مرادی متولیش شد. بعد هم که رحمت خدا رفت، امین مرادی ادامه داد… شاهین رو هم اگه اشتباه نکنم عبدالله شولی تاسیس کرد.تا سالها شاهین دست میراحمد راشدی بود. این اواخر هم متولیش ظاهرا فرهاد راشدی بود که آقا رضا و مرحوم اسحاق حیدری کارهای تیم رو پیش می بردن… البته این رو بگم شاهین قبل از انقلاب مدتی اسمش شهباز شد ..!
محمد رو به من کرد و گفت: « حاجی خودش جز بازیکنای خوب رامشیر بوده ها..».
من هم که ساکت بودم به تایید سری تکان دادم.
مسافر که مشخص بود با یادآوری خاطرات فوتبالی حسابی به وجد آمده بود، ادامه داد:« از همون زمان شاه ، رقابت اصلی بین همین تاج و شاهین بود… اینقدر اینا بازیشون حساس بود که بعضی وقتا دعوای سختی میشد و بازی رو به رامهرمز منتقل میکردن. ولی طرفداراشون اونجا هم درگیر می شدن. بعدش هم بگیر و ببند و خلاصه اوضاعی بود… بعد از انقلاب که نمیدونم میدونی یا نه ، فوتبال یه مدتی متوقف شد و یه تیمی به نام «قیام» درست شد که متشکل از بازیکنای تاج و شاهین و پرسپولیس و اینا بود. همون زمان ما به عنوان جوانانش تو مسابقات اهواز شرکت کردیم : شهید جلیل کردونی … خلیل بناپور .. عبدالزهرا محمدی … کلا متشکل از همه تیمها بود. امیر خمیسی مربیش بود و حاج جلیل شیرانی هم سرپرستش.
بعد از شروع جنگ دوباره تیمها تشکیل شدند و بازیها گرم شد. تاج – که اسمش استقلال شد- شاهین ، افسر ، پرسپولیس …عرضم به حضورتون بنیاد مهاجرین که مال جنگ زدهها بود، قیام که به خانواده عباسی سپرده شده بود و مرحوم عبدالعباس عباسی مدیرش بود. دیگه… دارایی که دست حطاوی بود. وحدت هم دست بشیر زنگنه بود ….هجرت که شطنیسانی اینا بودن. خلاصه تا دهه هفتاد بازیها خیلی داغ بود. بعدش مهاجرین منحل شد و تیم هایی مثل پارس خودرو و جنوب و کشاورز و اینا اضافه شدند.
-چه جالب…
-بله…رامشیر آقا.. نُه تا زمین فوتبال داشت. هر تیمی یک زمین اختصاصی..زمین استقلال همان جایی است که حالا دارن استخر میسازن . زمین شاهین هم که چند بار جاش تغییر کرد؛ اولِ اول که پیش خونه مرحوم عبدالساده راشدی بود. بعد منتقل شد به جای فعلی شهرداری ..قبلا اونجا خرمن زار بود. کشاورزا خرمن هاشون رو اونجا جمع می کردند. زمین شاهین اونجا بود. یادمه یه تیر دروازه پیش خونه علوان کردونی بود و یه تیرش روبروی خونه صوفی… بعد کشاورزا این زمین را به شهرداری و شبکه بهداشت اهدا کردند و اون ور جاده به شاهین زمین دادن..مدرسه مطهری کجاست..همان جا دقیقا. عرضم به حضورت دوباره جاش عوض شد و همان حوالی بهش زمین دادند و زمین شاهین تبدیل به مدرسه مطهری و مدرسه استثناییها شد. حالا هم هنوز همون جاست اما شنیدم که اخیرا کشاورزا زمین را پس گرفتند… اون طرف شهر هم میدونی زمین دارایی و پارس خودرو بود که همش خونه شده حالا دیگه.
محمد متفکرانه گفت : « انصافا کاش یک کسی پیدا بشه مستند فوتبال رامشیر را بسازه..قدیمی ها رو جمع کنه و خاطراتشون رو ضبط کنه! .. البته رسول علیپور خیلی داره تلاش میکنه فوتبال را زنده نگه داره ..یه پیچی هم داره اما کافی نیست… سعید دانش هم بعضی وقتا می بینم عکسهای قدیمی استوری می کنه»
– آره رسول زندگیش فوتباله..بازیکن بوده …داور بوده. خلاصه اینکه دایی…جو کاملا فوتبالی بود اما گفتم بیشتر کری خواندن بین شاهین و استقلال بود. مثل حالای استقلال – پرسپولیس.
– حاجی ! جوونها حالا رفتن طرف ورزشهای رزمی بیشتر ؛ ووشو، کاراته ، بوکس . و چقدر هم در سطح کشور مدال میارن. اما اونقدر اطلاع رسانی ضعیفه خیلیا نمیدونن.
– آره رامشیر تو این بُعد خیلی پیشرفت کرد..نمونه اش آقا… فرشاد عربی است دیگه. پرافتخارترین تالوکاره ایرانه. یه مدتی هم سرمربی تیم ملی بود . نمی دونم حالا هنوز هست یا نه!
من که با دقت به حرفهای مسافر و محمد گوش می دادم با هیجان گفتم:« چه جالب! واقعا فکر نمی کردم رامشیر این همه تو ورزش موفق باشه. داشتم میاومدم، در مورد رامشیر سرچ می کردم چیزی در مورد ورزش ندیدم. »
حاجی چند سرفه پیاپی کرد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت :« معذرت میخوام! ..آره دایی. فوتبالش عالی بود خلفباد….بعضیاشون خیلی پیشرفت کردن مثل ایرج کردونی یا مجید بناپور مثلا که دقیقه نود از تیم ملی امید خط خورد.»
– آره یادمه.. حسن حبیبی سرمربی بود.
پرسیدم : «در سطح استان و کشور هم مقام داشتند؟ یا رقابت بیشتر تو شهر بود؟ »
کی؟
– همین تیم هایی که گفتید. تاج و شاهین و..
-بله.. بله.. شاهین تو جام «گندم طلایی» که بین روستاها و بخشهای کشور بود دوم شد. حدود سال ۵۳ بود فکر کنم. در فینال از تهران باخت اونهم پنالتی. یادمه قرار بود ولیعهد مدال بده اما جاش اسدالله علم اومد و مدال ها را داد. یه سالی هم استقلال هم شرکت کرد سوسنگرد را برد و رفت بالا.. . استقلال تا همین دهه هشتاد در لیگ استان بود. همیشه تیمش قوی بود.
– فکر کنم استقلال تهران هم یه بار رامشیر اومده بود. درسته؟
– استقلال تهران نبود، منتخب تهران بود؛ پرویز قلیچ خانی بود.. بهتاش فریبا بود… غلامحسین مظلومی ، پرویز مظلومی ..جهانگیر کوثری .. اره اینا اومده بودند. ظاهرا ۴-۳ هم به تاج رامشیر باختند.
برگشتم و از مسافر پرسیدم:« حالا چی ؟ رامشیر بازیکن خوب داره؟»
-دایی داره..اما نه مثل سابق . جوونها دیگه رغبت نشون نمیدن… والا اسماعیل شریفات ، امید خالدی، یا مکی شریفی مثلا ، مگه پیشرفت نکردن؟ حالا در سطح اول کشور دارن توپ میزنن.
بعد از این توضیح، یکباره سکوت حکمفرما شد و همه به جاده چشم دوختیم. رضا، فارغ از بحثها سر به شیشه تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه را میدید. احتمالا اثر قرص مسکنی است که دقایقی قبل خورده بود. در آن وضعیت نامناسب جوی، گاه خودرویی به طرز وحشتآمیزی سبقت میگرفت و صدای محمد را در میآورد:
– ای لعنت به کله ات!
ادامه دارد..