خابران/ صدای رادیوی ماشین را کم کردم و گفتم: « محمد! اگر خونش بند نمیاد، کاش به ۱۱۵ زنگ میزدین.»
-اول بریم ببینیم چه خبره؟…زنا بعضی وقتها الکی شلوغش میکنن!
– حالا چطور بریده؟
– میگه از رو اوپن پریده پایین …شانس بدش زیر پاش شیشه بوده!
– آخ آخ آخ ..
محمد سعی میکرد وانمود کند که کاملاً خونسرد است و تغییری در رفتارش ایجاد نشده اما از سکوت و نحوه رانندگیاش مشخص بود که تمرکز لازم را ندارد و کمی نگران است. هنگام خروج از مدرسه اگر فریاد من میخکوبش نمیکرد، با آمبولانسی که آژیرکشان میگذشت، تصادف می کردیم.
وقتی به خانه رسیدیم، رضا روی چهارپایهای جلوی هال نشسته بود و دور پایش، پارچهی سفیدِ خونآلودی پیچیده شده بود. محمد نشست و آرام پارچه را باز کرد تا مقدار بریدگی را ببیند. خانمش که کنارش ایستاده بود، همزمان واقعه را مو به مو شرح میداد و تعجب میکرد که آن تکه شیشه از کجا آمده، چون دیشب که لیوان شکست، همه جا را جارو کرده بود. بعد رو کرد به رضا و با عصبانیت گفت: « صد بار بهش گفتم آروم بگیر ..ندو…ندو.اما انگار با دیوار دارم حرف می زنم.»
محمد پای رضا را کمی بلند کرد و زخم را نشانم داد. زیر انگشت شست پایش کامل بریده بود.
-باید ببریمش بیمارستان…احتمالا بخیه بخواد.
رضا بلافاصله با لحنی کودکانه گفت:
– اگه بخیه میخواد… من نمیام!
– نمیام و درد! … مگه نگفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار؟ بچهای؟
– الکی شلوغش نکن محمد! ..شاید سطحی باشه و بخیه نخواد.
– نه بابا بدطور بریده…خونش بند نمیاد.
رضا برخلاف پدر و مادرش، بیخیال و خونسرد بود. در حالی که لبخند می زد، لنگ لنگان رفت و صندلی عقب ماشین نشست. در طول مسیر، محمد ول کن نبود و دائم رضا را سرزنش میکرد که چرا این همه دردسر درست می کنی! رضا اما در عالم دیگری سیر میکرد؛ به در تکیه داده بود و با انگشت مسیر قطرات باران را روی شیشه دنبال می کرد.
طولی نکشید که به بیمارستان رسول اکرم (ص) رسیدیم. بیمارستانی طویل و عریض که در حاشیه شهر قرار داشت و ساخت و سازهای اطراف آن، حاکی از تولد منطقه شهری جدید است. دقیقا روبروی در ورودی بیمارستان، پارک بزرگی به چشم می خورد که ظاهرش نشان می داد که متروکه و رها شده است. محمد ماشین را بیرون بیمارستان پارک کرد و در حالی که به فرمان ماشین قفل می زد با لبخند گفت:
اگر خواهی که بر ریشت نخندند
بفرما تا خرت محکم ببندند
به رضا کمک کردم تا راحت تر راه برود. اورژانس مملو از جمعیت بود و جای سوزن انداختن نبود. ظاهراَ دقایقی قبل، بیمار تصادفی آورده بودند و آشنایان او برای پیگیری وضعیتش در اورژانش تجمع کردهاند. با راهنمایی پرستاری، از میان جمعیتی که روبروی اتاق احیا تجمع کرده بودند، گذشتیم و رضا را در اتاق عمل سرپایی روی تخت نشاندیم. در اتاق احیا(cpr) جوانی بیحرکت خوابیده بود و داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. با اینکه حراست سعی میکرد افراد را به سالن انتظار هدایت کند اما چند نفر شدیداً اصرار داشتند که وارد اتاق احیا شوند. در این لحظه یکی از پرستارها بیرون آمد و با صدای بلند از آنها خواست که آنجا را خلوت کنند تا بهتر بتوانند به وضعیت بیمار رسیدگی کنند.
کنار اتاق تزریقات، بیماری سرم به دست ایستاده بود و مثل ما نظارهگر حواشی این حادثه دردناک بود، محمد از او در مورد بیمار تصادفی پرسید.
– میگن نزدیک پیروز آباد چپ کرده… ظاهرا تریلی مزاحمش شده، این هم مجبور شد ازجاده خارج بشه.
– نمیدونی کیه؟
– خونشون پونصد دستگاهه…بازار مغازه داره.
محمد یکی از پرستارها را صدا زد و وضعیت رضا را برایش توضیح داد. پرستار هم از دور نگاهی به رضا کرد و گفت : « فعلاَ چند دقیقه صبر کنین …»
ازدحام رفته رفته بیشتر می شد. با صدای گریه و ناله زنی به عقب برگشتیم. پیرزنی آرام و نفس زنان پیش میآمد. با بیقراری تمام مشت بر سینه می کوبید و به شکل سوزناکی جملهای را تکرار می کرد:
– یمه اعیونی…. یمه اعیونی
بیتابی مادرانهاش همه را متاثر کرد. چند نفر که انگار منتظر بهانه بودند، بغضشان ترکید و نشستند زار زار گریه کردند. پیرزن همراه با زن جوانی که دست او را گرفته بود، به طرف اتاق احیا میرفتند. پرستاری فریاد زد: « کاظم ….کاظم .»
پرستار جوانی دوید و سد راه پیرزن شد و از همراهان بیمار خواست که او را از آنجا دور کنند. پیرزن اما به شکل دردآوری التماس میکرد که برای یک لحظه هم که شده پسرش را ببیند. جو عجیبی بر اورژانس حاکم بود. نگرانی و اضطراب در نگاهها موج میزد و همه با خانواده تصادفی احساس همدردی میکردند.
ناگهان درِ اتاق احیا باز شد و پزشک بسیار جوانی با روپوش خونی بیرون آمد. همراهان بیمار مثل برق رفتند و دورش حلقه زدند. همهمهای به پا شد و هر یک چیزی میپرسید. پزشک هم با لحنی که رگههایی از استرس در آن بود، آخرین وضعیت تصادفی را برای آنها توضیح میداد. مخاطبش بیشتر، مرد میانسالی بود که پیراهن مشکی به تن داشت و از سر و وضعش مشخص بود که عزادار است.
– باید سریع اعزام بشه…اینجا کاری از دستمون ساخته نیست. برید سریع کارت قرمز تشکیل بدید تا اعزامش کنیم ماهشهر.
جوانی با عصبانیت داد زد:« یعنی چی کاری از دستم ساخته نیست؟ کارت چیه اینجا پس؟»
-آقای محترم! میگید چکار کنم؟ نه سیتیاسکن داریم.. نه جراح داریم … هیچی نداریم.
مرد میانسال پرسید: « نمیشه ببریمش اهواز؟»
-با پذیرش ماهشهر هماهنگ شده…نزدیکتره.. نباید وقت را تلف کرد.
جوان عصبانی مشت محکمی به دیوار کوبید و شروع کرد به فحش دادن به زمین و زمان! مرد میانسال سریع دستش را روی دهان او گذاشت. بعد بازوی او را گرفت و طرف در خروجی هل داد و با دست به یک نفر اشاره که « ..بیا این را ببر بیرون!»
از جنبوجوش و دویدن پرستارها مشخص بود که وضعیت تصادفی رو به وخامت است و حالش مساعد نیست.
تاب دیدن این وضع رقتانگیز را نداشتم. از جمعیت عبور کردم و به طرف راهروی روبرو رفتم. پیرزن در گوشهای روی زمین نشسته بود و با دست روی زانوی خود میزد.
راهرو خلوت بود. خطوط راهنما را دنبال کردم و پیش رفتم. برخلاف اورژانس که نوساز و تر و تمیز بود، دیگر بخشهای بیمارستان رنگ کهنگی بر چهره داشتند. در انتهای راهرو، اتاق ccu قرار داشت که ناگفته پیدا بود که بلااستفاده است. کنار آن، درمانگاه تخصصی بود که تقریبا شلوغ بود. برخی بیماران جایی برای نشستن نداشتند و ایستاده منتظر نوبت خود بودند. دم در اتاق پزشک هم ازدحام بود. صدای پزشک به وضوح شنیده می شد که با عصبانیت از بیماران میخواست که از جلوی در کنار بروند. آن طرفتر هم دو سه نفر داشتند با خانمی که در پذیرش بود بگو مگو می کردند.
-آقا چند بار بگم؟..میگم نوبتدهی اینترنی شده …باید دیشب نوبت میگرفتید.
-اینترنت چطوری یعنی؟ ..من نمیدونم.
کنار در ورودی درمانگاه، وایت بردی نصب بود که در آن، برنامه حضور پزشکان متخصص را نوشته بودند. این «وایت برد» با زبان بیزبانی فقر این مرکز درمانی را فریاد میزد. برایم عحیب بود شهری با این جمعیت چرا بیمارستانش فاقد امکانات و پزشکان متخصص است. ضجههای دلخراش چند دقیقه پیش پیرزن، در واقع قصه پرغصهی خانوادههایی است که در این بیمارستان، بی سرپرست شدند، بیمادر شدند، جوانهایشان را از دست دادند..!
صدای آژیر آمبولانس مرا به خود آورد. با شتاب به اورژانس برگشتم. در حال انتقال بیمار تصادفی به آمبولانس بودند. با اعزام تصادفی ، اورژانس هم کم کم خلوت شد و سر و صدا خوابید. کتم را در آوردم و روی دستم گذاشتم و آرام به طرف اتاق پانسمان رفتم تا ببینم کار رضا به کجا کشید. در آنجا پزشک در حال بررسی زخم پای رضا بود.
-احتمال داره تاندون پاش آسیب دیده باشه..باید ببرید ماهشهر !
-یعنی نمیشه بخیهاش کرد؟ داره ازش خون میره.
دکتر که خسته و عصبی به نظر میرسید با صدای بلند گفت: « عزیزم! میگم تاندون پاش پاره شده…چطور بخیهاش کنم؟»
بعد رو به پرستار کرد و از او خواست که زخم را موقتاً پانسمان کند.
محمد ناامیدانه رو به من کرد و گفت : « گاومون زایید!»
– چطور؟
– تو این بارون و جاده لغزنده باید بریم ماهشهر!
– یواش یواش میریم…ان شاالله که مشکلی پیش نمیاد.
– من شرمنده شما هم هستم…واقعا ببخشید.
با خنده گفتم:« شاید هم قدم من نحس بوده !»
-نه آقا .. این چه حرفیه! گفتم که هر چند روز با این آقا یه عروسی داریم.!
یواشکی به محمد گفتم :«خودمونیم عجب بیمارستانی دارین ها…همه را پاس میده به ماهشهر !»
– آره والله …به قول دوستی اگر این بیمارستان نبود، خیلیا حالا زنده بودن!! چون بیمار را مستقیم می بردن اهواز یا ماهشهر و نجات پیدا میکرد. برای بیمار ثانیه ها بعضی وقتا سرنوشت سازن.
بعد از پانسمان، محمد رفت تا ماشین راجلوی درب اورژانس بیاورد. من و رضا هم آرام آرام به طرف در خروجی رفتیم. یک نفر داشت اتاق احیا را تمیز میکرد. کاپشن پاره پاره و خون آلودی را برداشته بود تا در سطل بیندازد. پرستاری از دور به او گفت: « اول نگاه کن ببین چیزی تو جیباش نباشه…»
جلوی در اورژانش، زنی چادرش را به دندان گرفته بود و سعی میکرد پیرمردی را با ویلچر به داخل بیاورد اما حریف شیب تند ورودی اورژانس نمیشد. جلو رفتم و به او کمک کردم.
-خیر ببینی مادر …خدا حفظت کنه.
بیمارستان کاملا خلوت شده بود. تک و توک افرادی به داروخانه که نزدیک در ورودی بود، تردد داشتند. بیمارستان محوطه چندان بزرگی نداشت. فضای سبز آن پراکنده و ناهمگون بود و به چند درخت و مورد و نخل خلاصه میشد. برخلاف معمول بیمارستانها، اینجا خبری از باغچه و گل و گیاه نیست.
دقایقی آنجا منتظر ماندیم اما محمد نیامد. ناچار شدیم با همان وضعیت تا درب بیمارستان برویم. محمد کنار ماشین داشت با برادرش علیرضا حرف می زد و برگههایی را امضا میکرد.
– ببخشید امیدجان…می موندید تا بیام.
با برادر محمد سلام و علیک گرمی کردیم و بعد کمی در مورد وضعیت پای رضا صحبت کردیم. رضا هم که با شوخی های عمویش گل از گلش شکفته شده بود رفت و داخل ماشین نشست. من چون دیدم که صحبت محمد و برادرش دارد طول می کشد اجازه گرفتم تا گشتی در پارک مجاور بزنم.
ادامه دارد…