بارندگی در خوزستان از ۱۱۰ میلیمتر گذشت برخورد با موتور سواران فاقد کلاه ایمنی از این هفته در رامشیر مطالبه گری؛ تهدید یا فرصت؟ پیام تبریک سید جواد موسوی جم مشاور رسانه ای شورای اسلامی استان خوزستان به مناسبت ۱۲ فروردین ادارات اهواز و کارون تعطیل شد پیام تبریک سید جواد موسوی جم مشاور رسانه ای شورای اسلامی استان خوزستان به مناسبت روز شهردار یک شرکت تولیدکننده حلالهای شیمیایی در جادۀ چیتگر-شهریار و در محدودۀ معادن شهرک قدس طعمه حریق شد ۵۳ نامزد انتخاباتی حوزه رامهرمز و رامشیر صلاحیت دریافت کردند
خابران/صبح روز پنجشنبه هوا سرد و مه آلود بود. صدای سرفههای گاه و بیگاه فاطمه نشان میداد که جَست و خیزهای دیشب او در پارک، کار دستش داده و سرماخورده است. – محمد! کاش میبردیش دکتر… بیچاره گلوش پاره شد از بس سرفهکرد. – حالا میرم شربت براش میگیرم … دیشب بهش گفتم که کاپشنت […]
حدود ساعت پنج بود که به کتابخانه شهید مطهری رفتیم تا در دورهمی کتابخوانهای شهرستان شرکت کنیم. محمد فکر میکرد که علاقه چندانی به شرکت در نشست ندارم و محض خاطر او در جلسه شرکت کردهام.
خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود. کمی بالاتر زوج جوانی با دستۀ گُل روبروی دفتر ازدواج ایستاده بودند و خندان، جواب تبریک آشنایان را میدادند که دور آنها حلقه زده بودند. پشت سرشان، زنی در حالی که دستش را جلوی دهان گرفته بود و کِل میکشید، بر سر آنها نقل و شیرینی میپاشید. از دور، سه چرخهای با آژیر مخصوص آرام از لابهلای ماشینها میگذشت و پیش میآمد.
بعد از شنیدن تاریخ پرفراز و نشیب رامشیر، نگاهم نسبت به این شهر تغییر کرد و حالا حس میکنم باید با احترام بیشتری به این دیار و گذشته درخشانش نگاه کنم. مردمش اما به دلایل مختلف هنوز شناخت چندانی از قدمت تاریخی شهرشان ندارند. محمد ابراز امیدواری میکرد که در آینده نزدیک قدمهای مثبتی در این زمینه برداشته خواهد شد. چون مقرر شده که در تقویم فرهنگی شهر، روزی تحت عنوان «روز رامشیر» ثبت شود.
گرم بحث بودیم که پیرمردی تسبیح به دست، راه خود را کج کرد و طرف ما آمد. به فاصله چند متری ایستاد و دستش را به نشانه سلام کمی بالا برد. بعد از احوالپرسی، از آقای منصوری پرسید:« ایگُم رَتی فاتحه حجی؟»
موبایل محمد زنگ خورد و بحث جذاب تاریخ رامشیر متوقف شد. آقای منصوری در حالی که دفترچه کوچکی از جیب خود بیرون میآورد، خطاب به نوهاش فریاد زد:«ندو امیرعلی ...ندو .» امیرعلی لحظهای ایستاد و دستی تکان داد. و بعد دوید تا به دوستش برسد. عطر خنده بچهها در سراسر پارک پیچیده بود و نسیم ، شمهای از آن را برای «کودک اشکانی» میبُرد تا مرهمی بر زخم تنهایی او در دیار غربت باشد.
ساعت سه و نیم بود که به خانه رسیدیم. مادربزرگ و عمۀ رضا در حیاط منتظر ما بودند. با دیدن رضا، دورش حلقه زدند و کلی قربان صدقهاش رفتند. دقایقی بعد، عمویش هم با لباس جوشکاری به جمع اضافه شد و بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: « آقا امید..کجاها رفتید امروز؟ »
خابران/ صدای رادیوی ماشین را کم کردم و گفتم: « محمد! اگر خونش بند نمیاد، کاش به ۱۱۵ زنگ میزدین.» -اول بریم ببینیم چه خبره؟…زنا بعضی وقتها الکی شلوغش میکنن! – حالا چطور بریده؟ – میگه از رو اوپن پریده پایین …شانس بدش زیر پاش شیشه بوده! – آخ آخ آخ .. محمد سعی میکرد وانمود […]