• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 27 April - 2024
کل مطالب: 1272
1
سفرنامه:

سفر به رامشیر _ ۱۱

  • کد خبر : 9241
  • 04 شهریور 1402 - 6:32
سفر به رامشیر _ ۱۱
بعد از شنیدن تاریخ پرفراز و نشیب رامشیر، نگاهم نسبت به این شهر تغییر کرد و حالا حس می‌کنم باید با احترام بیشتری به این دیار و گذشته درخشانش نگاه کنم. مردمش اما به دلایل مختلف هنوز شناخت چندانی از قدمت تاریخی شهرشان ندارند. محمد ابراز امیدواری می‌کرد که در آینده نزدیک قدم‌های مثبتی در این زمینه برداشته خواهد شد. چون مقرر شده که در تقویم فرهنگی شهر‌، روزی تحت عنوان «روز رامشیر» ثبت شود.

خابران/ بعد از شنیدن تاریخ پرفراز و نشیب رامشیر، نگاهم نسبت به این شهر تغییر کرد و حالا حس می‌کنم باید با احترام بیشتری به این دیار و گذشته درخشانش نگاه کنم. مردمش اما به دلایل مختلف هنوز شناخت چندانی از قدمت تاریخی شهرشان ندارند. محمد ابراز امیدواری می‌کرد که در آینده نزدیک قدم‌های مثبتی در این زمینه برداشته خواهد شد. چون مقرر شده که در تقویم فرهنگی شهر‌، روزی تحت عنوان «روز رامشیر» ثبت شود. برای ساخت موزه مردم‌شناسی هم ظاهراً رایزنی‌هایی با مسئولین شهر صورت گرفته که اگر عملی شود، یقیناً گام مهمی در معرفی تاریخ این شهرِ فراموش شده خواهد بود.

از دور چند شاخه درخت و لاستیک موتورسیکلت در وسط خیابان دیدم. قصد داشتم بروم و آنها را از سر راه بردارم، اما محمد مانع شد و گفت که اینها علامت خطر است تا راننده‌ها بدانند که در اینجا درب فاضلاب شکسته یا برداشته شده است! با اشاره محمد به نانوایی که آن طرف خیابان قرار داشت، رفتیم.

– جان خودت مثل نون‌های ظهر نباشه ها… صد رحمت به لاستیک.

با خنده گفت: « نه ..این نون‌هاش نرمه اما خب… باید همین جا پیش نانوایی خورد …چون سرد بشه دیگه قابل خوردن نیست!»

شب بعد از صرف شام، یکی از همسایگان آمده بود تا محمد برای او شکایت‌نامه‌ای تنظیم کند. آن‌طور که می‌گفت؛ سال گذشته چند نفر را در حال سرقت از زمین زراعی‌اش گرفته بود. بعد از شکایت و صدور حکم در دادگاه رامشیر، حالا دادگاه تجدیدنظر اهواز آنها را تبرئه کرده است.

– اینها رو من و بچه‌هام زمان برداشت محصول سرِ زمین گرفتیم .. سریع هم زنگ زدم پاسگاه اومد و صورت جلسه کرد…دادگاهِ اینجا، زندان و رد مال براشون برید ولی پرونده که برای تجدیدنظر رفت اهواز …اونجا رای رو باطل کردند.

-چی میگه تجدید نظر؟

– میگه دلایل و مستندات کافی نیست… سر صحنه جرم اونا را گرفتیم…اعتراف کردند..پاسگاه هم که حضور داشت. نمی دونم دیگه چه مستنداتی باید اضافه کنم. حالا خواستم یه نامه به قوه قضاییه بنویسم و قضیه رو از اون طریق پیگیری کنم… شاید فرجی شد.

محمد برای او نامه‌ای نوشت ولی این نکته را هم به او یادآور شد که این پیگیری اگر هم نتیجه دهد،حتما زمان خواهد برد.

بعد از رفتن مهمان، کمی در حیاط قدم زدم. هوا نسبتاً سرد و مه آلود بود. به خانه زنگ زدم و با پدر و مادرم صحبت کردم. پدرم اصرار داشت که پس فردا به همدان برگردم. می‌گفت که دست تنها هستم و کارها روی زمین مانده است. بعد از کمی توضیح یک روز دیگر به مرخصی‌ام اضافه کرد و گفت:« پس انشاءالله جمعه حرکت کن بیا.»

با اینکه از سردسیر آمده بودم اما تحمل این سرما خشک را نداشتم و سریع به اتاق پذیرایی برگشتم. محمد داشت رختخواب ها را آماده می‌کرد و فاطمه عروسک به دست کنارش ایستاده بود. تا مرا دید رفت و پشت پدر پنهان شد.

– گفتم شاید بخوای بخوابی..امروز خیلی خسته شدی.

– خسته که شدم اما ارزشش رو داشت….چیزهای زیادی یاد گرفتم مخصوصا بعد از ظهر… می دونی محمد.. عجیبه آدم اینجا اصلا احساس غربت نمی کنه..رفتار مردم طوریه که انگار سالهاست تو رو میشناسن..

– کلا جنوبی ها خونگرمن ..زود صمیمی میشن.

– اما خب دلم سوخت واقعا ..خیلی از مشکلاتی که اینجاست شهرهای دیگه هم هست…کلا وضع اقتصادی که بد باشه همه چی فلجه..اما جاهای دیگه حداقل یه امکانات رفاهی و درمانی دارن که اینجا متاسفانه نیست.

محمد با خنده گفت: « فعلا این حرفها رو ولش کن و بگیر بخواب.. یه سکانس از امروز باقی مونده فردا می گیریم… صبح باید بریم مجلس ترحیم!»

– به به!

حدود ساعت ده صبح با محمد به حسینیه ارگانی رفتیم تا در مجلس ختم پدر یکی از همکاران محمد شرکت کنیم. در خیابان‌های اطراف حسینیه، ماشین‌ها به قطار ایستاده بودند و ما ناچار شدیم ماشین را روبروی پارک بانوان پارک کنیم. صاحبان عزا، تعدادی کنار درِ ورودی حسینیه و تعدادی کنار شبستان ایستاده بودند و از مهمانان استقبال می‌کردند. بعد از سلام و عرض تسلیت وارد حسینیه شدیم. مردم دورتادور‌ مجلس ترحیم نشسته بودند و در وسط هم چند ردیف کوچک تشکیل شده بود. ما در نزدیک‌ترین جا یعنی در ردیف آخر نشستیم. مردم بیشتر به صورت گروهی برای مراسم می‌آمدند و به محض نشستن یکی از آنها جمله « رحم الله من یقرا الفاتحه » را با صدای بلند می‌گفت و بقیه فاتحه می‌خواندند. همهمه عجیبی در حسینیه پیچیده بود. دو نفر مامور چای و قهوه بودند و همین که تازه وارد می‌نشست، به سرعت می‌آمدند و به او چای و قهوه تعارف می‌کردند. در مورد آداب قهوه خوردن، محمد برایم توضیح داده بود و می دانستم که بعد از نوشیدن قهوه باید فنجان را تکان دهم والا باز هم برایم قهوه خواهند ریخت. البته اینجا فنجان نبود و چای و قهوه در لیوان‌های کاغذی تقدیم مهمان می‌شد. ظاهراً این تغییر، یادگار دوره کروناست که بر رعایت اصول بهداشتی تاکید می‌شد. چون نزدیک تشییع بود، رفته رفته بر جمعیت افزوده می‌شد.

دو سه نفر سیاه‌پوش وسط مجلس دایم در حرکت بودند و به افراد خوشامد می گفتند و جای نشستن تعارف می کردند. در صدر مجلس سادات و بزرگان عشایر نشسته بودند. هر بزرگی که وارد می شد، همراهانش کنار مردم می نشستند و خود مستقیم به صدر می رفت و هر طور شده خود را جا می داد!

در این لحظه با صلواتِ جمعیت، روضه خوان(ملا) بالای منبر رفت. همزمان تعدادی که حدس میزنم رابطه خوبی با موعظه نداشتند برخاستند و مجلس را ترک کردند. ملا، روضه را با صدای حزینی آغاز کرد و بعد به زبان عربی سخنرانی کرد. ابتدا سعی کردم با تکیه بر عربی زمان تحصیل، حرفهایش را در ذهن ترجمه کنم اما دریغ از یک کلمه! بعد از مدتی، حوصله ام سر رفت و خودم را با گوشی سرگرم کردم.

یک لحظه دیدم محمد چند بار سری به تایید تکان داد. گفتم : چی گفت؟

-میگه فکر آخرت خودتون باشید… این نسلی که من بینم، از صبح تا شب سرشون تو موبایله… و بعید می دونم حتی فاتحه هم براتون بخونن!

در آخر روضه، ملا مجدداً با صدای حزینی اشعاری خواند و در بخش‌هایی از آن، مردم با او هم صدا شدند و بعد با دو زبان فارسی و عربی از حضور مردم تشکر کرد. حدود چهار پنج نفر از صاحبان عزا روبروی شیخ نشسته بودند و با اتمام روضه یک نفر آمد و هدیه‌ای که در سینی گذاشته بودند از شیخ گرفت و جلوی صاحبان عزا گذاشت. با حرکت سر موضوع را از محمد جویا شدم .

محمد آرام گفت: « یه رسمه ..رسم اصلاح که به عربی محلی، «زیان» گفته میشه. قبلاً فاتحه روزها طول می‌کشید ..هفتم فاتحه، شیخ می اومد و در حضور او برای خاتمه عزا صورت صاحبان عزا رو اصلاح می‌کردند. حالا دیگه فاتحه جمع و جور شده و بعد از خاکسپاری میت، هفتمش برگزار میشه. همون روز پارچه‌ای به عنوان هدیه نمادین به خانواده مرحوم داده میشه که به نوعی اعلام اتمام فاتحه و عزاست.

-حتما شیخ باید این کار رو بکنه؟

– شیخ یا بزرگی که به عنوان نماینده شیخ در مراسم شرکت کرده….برخی طوایف که سر جانشینی شیخ اختلاف نظر دارن، این مساله خیلی حساسه و گاه به زد و خورد منجر میشه.. چون این کار به نوعی به رسمیت شناختن اون فرد به عنوان شیخ طایفه است.

مجددا فاتحه‌ای قرائت کردیم و از حسینه خارج شدیم. کمی بالاتر از حسینه روبروی پارک، چهل پنجاه نفری تجمع کرده بودند. شخصی میکرفون به دست، پشت نیسان باری ایستاده بود و با هیجان و صدای گرفته ابیاتی را به عربی می‌خواند. جمعیت که سراپا گوش بودند، مصراع آخر را تکرار کردند و در حالی که دور خود می چرخیدند، پا بر زمین می کوبیدند.

-این یزله است محمد؟

-یزله.. هوسه هم میگن… اشعاری در مورد مرحوم خوانده میشه و افراد، به تایید یزله می‌کنن . بعضی وقتا هم محتوای اشعار، تفاخره و شاعر با لحن حماسی ابیاتی در تمجید طایفه می خونه و افراد رو هیجان زده می کنه.

در این لحظه از پشت میدان یزله، صدای تیراندازی آمد. فرد میانسالی که به نظر می رسید از این امر ناراحت شده، فریادکنان به طرف یزله کننده‌ها دوید.

– فکر کنم مرحوم آدم خیلی معروفی بوده که اینقدر جمعیت اومده.

-آدم خیر و خوشنامی بود…اینجا هم شهر کوچیکیه و مردم تقریبا همدیگه رو می شناسن. معمولا ارتباطی هم با خانواده متوفی نداشته باشن، وظیفه اخلاقیشون میدونن در مراسم ترحیم شرکت کنن.

-به این جمعیت غذا هم میدن یا در حد همین چای و قهوه است؟

– کاش بابا…در حد همین چای و قهوه بود.. متاسفانه اینجا هنوز رسم اطعام دادن به قوت خودش باقیه…در جاهای دیگه برداشتند و فقط افرادی که از شهرهای دیگه میان براشون غذا تهیه میشه اما اینجا هنوز غذا میدن..

– اینطور که هزینه‌اش خیلی زیاد میشه..مخصوصا تو این وضعیت بد اقتصادی.

– بله..گاه فاتحه سر از چهارصد.. پونصد میلیون درمیاره…افراد شرکت کننده مبلغی رو در پاکت میذارن و به صاحبان عزا میدن ..اما خب خرج فاتحه خیلی بیشتر از این حرفاست.

– خونه‌ ات آباد ..پونصد میلیون؟ خب ..چرا برنمی دارن پس؟ همه جا در حد همین چای و قرائت فاتحه است.

– رسومات قدیمی به راحتی برداشته نمیشن… کرونا با همه عظمتش نتونست اون رو تکون بده. البته یه مدتی این مراسم تعطیل شد ولی دوباره برگشت… به نظرم دو راه برای برداشتن این رسم غلط اطعام هست؛ یا شیوخ و بزرگان این رسم رو بردارن و یا خود مردم مساله را درک کنن و در دعوتی شرکت نکنن.

-من تعجب می کنم مثلا یک کارگر یک کارمند.. چند صد میلیون از کجا بیاره؟..

– مجبوره برای حفظ آبروی اجتماعیش جور کنه والا در معرض حرف و حدیث مردم قرار میگیره…جالبه فقیر و غنی موافقند این اطعام برداشته بشه ولی خب…

– حالا خوبه این حسینیه بزرگه والا این جمعیت تو تالار جا نمیشن.. اسم حسینیه چیه؟

– حسینیه ارگانی

-فکر کنم قدیمی هم باشه چون نزدیکه خلف آباد قدیمه..دیروز آقای منصوری گفت هسته اولیه شهر اینجا بوده..درست گفتم؟

-آره ..خیلی قدیمیه …حدود ۱۵۰ سال پیش آیت الله مهدی ارگانی از کربلا به خرمشهر میاد ..در آن زمان تعدادی از مردم رامشیر از او درخواست میکنن که بیاد اینجا ساکن بشه. زمینی هم برای ساخت محکمه بهش میدن..ظاهرا ایشون بوده که حسینیه را میسازه که البته دو بار دیگه تجدید بنا شد.یکبار سال ۴۵ و یکبار هم فکر کنم اوایل دهه هشتاد.. این جا در واقع بخشی از هویت و تاریخ خلف اباد قدیمه … مخصوصا قبل از انقلاب روحانیون معروفی اینجا سخنرانی کردند..ایام محرم هم عزاداری های پرشوری برگزار میشه.

– خوزستان هم اطلاع دارم مثل عراقیا محرم رو خیلی گرم میگیرن…

– اره زیاد….تو شهر خیلی مسجد و حسینیه داریم که تقریبا همه مراسم برگزار می کنن ..حتی برخی تو خونه‌های خودشون ده روز روضه میذارن… کلا محرم و صفر اینجا روضه برقراره.

– چون نزدیک مرز هستید ..برا اربعین هم که راحتید.

– حدود دو سه ساعت راهه…اربعین اکثرا میرن.. یه هیاتی هم هست به نام «عشاق الحسین» که یکی دو ساله از رامشیر تا کربلا پیاده میرن..

– تا کربلا؟ خیلی طول میکشه که..

– اره ..حدود یه ماه. . یه رسم دیگه‌ای معمولا روز اربعین هست… افرادی که نتونستن اربعین برن..به نیتش از رامشیر تا زیارتگاه سیدعلوان پیاده میرن.

– جالبه..

سوار ماشین شدیم و از بازار قدیم به طرف بازار اصلی حرکت کردیم. خیابان نسبتاً عریضی که دو طرف آن خانه و مغازه بود. عده‌ای هم در حاشیه خیابان بساط پهن کرده بودند و میوه می فروختند. کلا قاعده خاصی در این قسمت از بازار وجود نداشت. برخی راننده‌ها، خودروشان را وسط خیابان رها می‌کردند و به خرید می‌رفتند! جالب اینجاست که برای مردم و راننده‌های دیگر این وضع عادی بود و اعتراضی نمی‌کردند.

به بازار اصلی رسیدیم و ماشین را در پارکینگ شهرداری گذاشتیم. تا درِ خودرو را باز کردم، چنان بوی تعفنی به مشامم رسید که بی اختیار در را بستم . نگاه کردم در گوشه پارکینگ انبوهی از زباله تلمبار شده بود و صحنه زشت و چندش‌آوری درست شده بود.

– وای محمد …این دیگه چه وضعیه…

-بله متاسفانه.. نه شهرداری اهمیتی میده.. نه خود مغازه دارها رعایت میکنن.

-حدود نیم ساعت در بازار بودیم و به قسمت‌های مختلف آن سر زدیم. در بازار سرپوشیده، چند تن از مغازه‌دارها با صدای بلند مشتری‌ها را ترغیب و تشویق می‌کردند تا از مغازه آنها خرید کنند. همان ابتدای ورود دو نکته توجهم را جلب کرد: اول اینکه؛ چیدمان مغازه ها طبق صنف نبود. مثلا در یک جا، مرغ فروشی، سبزی فروشی ، خواربار فروشی و بوتیک کنار هم قرار داشتند.

دوم اینکه؛ بسیاری از مغازه‌ها بخشی از پیاده رو را تصرف کرده بودند و با گذاشتن میزهای بزرگ، باعث شده اند که تردد به سختی صورت بگیرد.

به اتفاق محمد وارد یکی از میوه فروشی‌ها شدیم. از فروشنده پرسیدم که چرا اینجا میوه درجه یک نیست؟ اکثرا درجه دو و سه ..

-رامشیری نیستید؟

– نه مهمانم ….از همدان اومدم.

-اینجا وضع مردم آنقدر خوب نیست که میوه درجه یک بخرن..چون گرونه. ما هم بیاریم رو دستمون میمونه. ..می بینی که بازار سوت و کوره ..کار خوابیده .. مردم آقا ندارن…طرف خیلی هنر کنه شکمش رو سیر کنه.

به قسمت‌های دیگر بازار سر زدیم. بازار بزرگ و نسبتا تمیزی بود. دو سه قسمت آن اگر سرپوشیده شود، بازار شیک و زیبایی خواهد شد. اکثرا مغازه ها خواربارفروشی ، میوه فروشی و موبایل فروشی بودند و از پاساژهای شیک و بزرگ در اینجا خبری نیست. از عجایب دیگری که اینجا دیدم، نحوه سبزی فروختن بود. فروشنده طبق مبلغ خریدار، بدون وزن کردن سبزی، مقداری را جدا می کرد و تحویل می داد.

ادامه دارد…

لینک کوتاه : https://khabran.ir/?p=9241

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.