خابران/ باران تقریبا قطع شده بود و ابرها داشتند به تدریج پهنه آسمان را ترک میکردند. گندمزارهای سرسبز اطراف جاده، با وزش نسیم به جنبش در آمده بودند و با حرکاتی موزون و هماهنگ حال خوششان را فریاد میزدند. آفتاب هم هر از چندگاهی از لابهلای ابرها سرک میکشید و نور طلایی خود را بر سر آنها شاباش میکرد تا در طراوت دشت سهیم باشد.
با اشاره دست محمد، نگاهم به پایین جاده معطوف شد. وانتی واژگون شده بود و تراکتوری با تقلای فراوان، سعی میکرد آن را از گل و لای بیرون بکشد. کمی آن طرفتر، یک نفر کنار ماشینِ امدادخودرو دست به کمر ایستاده بود و تراکتور را راهنمایی میکرد. بیاختیار یاد بیمار تصادفی و سرنوشت نامعلومش افتادم. او قربانی بیاحتیاطی یکی از ماشینهای سنگینی شد که در این جاده کمعرض و دوطرفه در حال تردد هستند و بدون اعتنا به لغزندگی جاده، بیمحابا سبقت میگیرند.
-چقدر شلوغه این جاده…تعجب میکنم با این حجم از تردد چرا بزرگراهش نمیکنن؟ همش هم ماشینهای بزرگ!
-جاده ترانزیتیه دیگه … معروف شده به «جاده مرگ».چون هر سال دهها نفر درِش کشته میشن. حالا یعنی میخوان کمکم یه طرفهاش کنن. مدتیه که از سمت رامشیر شروع کردن…بعضیا میگن تا شهرک صنعتیه اما خدا کنه تا ماهشهر باشه.
مسافر که دست به سینه نشسته و به افق خیره شده بود گفت: «احتمالا تا ماهشهر باشه…البته راهداری باید کشاورزا رو اول راضی کنه. چون شنیدم معترضن. میگن بخشی از زمین هامون رو از دست میدیم.»
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «آزاد راه رو که افتتاح کردن خداییش یه مدت راحت بودیم.. ماشین سنگینا از اونجا میرفتن …اما دوباره برگشتن از این مسیر میرن .. روز از نو روزی از نو…»
گفتم: « تو خودِ شهر هم عجیب ماشین سنگین هست! »
-بله ..رامشیر بالای پونصد شیشصد ماشین سنگین داره! بعضیا دو …
مسافر نذاشت محمد حرفش را کامل کند. با لحنی تند و عصبی گفت: « پدر صحاب شهر رو همین ماشین سنگینا درآوردن… تریلی با بارش حدود پنجاه تُن میشه…میدونی یعنی چی؟..آسفالت خیابونا رو تمام داغون کردن …دائم لولههای آب رو می شکنن. »
-مگه ورودشون به شهر ممنوع نیست؟
-چرا …همه جا ممنوعه….فقط یه ساعت مشخصی از شب می تونن وارد شهر بشن و بار خالی کنن اما خب رامشیر جدای از همه عالمه!
مسافر که انگار بدطور از حضور ماشینهای سنگین در شهر ناراحت و عصبانی بود، ادامه داد: «گاراژ براشون درست کردن اما خیلیاشون نمیرن…»
– حاجی اونا هم دلایل خودشون رو دارن. طرف میگه قیمت ماشینم ده میلیارده. چطور بذارمش جایی که امنیت نداره.فقط آینه بغلش آقا.. بیست میلیون تومنه. فردا با کسی مشکل پیدا کردم رفت و بلایی سر ماشینم آورد.خُب.. یقه کی رو بگیرم؟ تازه هیچ امکاناتی هم نداره اونجا .
– به هر حال باید فکری به حالشون بشه…چند سال پیش خیابون ولیعصر یادته که؟ تانکر حمل سوخت منفجر شد…خدا به صحابش ..به همه رحم کرد..باورکن اگر روزی غیرِ جمعه بود، حداقل ده نفر کشته میشدن. حداقل! ..اما شانس اورد ظهر جمعه بود خیابون خلوت بود.
– آره.. واقعاخدا رحم کرد. تکههای آهنش تا کجا پرت شدن …انگار بمب منجر شد.
پرسیدم : «چه عجب همسایهها شکایت نمی کنن؟»
– دایی رامشیر شهر کوچیکیه. مردم همدیگه رو میشناسن… رودربایستی دارن. به همین خاطر ناراحتی شون رو بروز نمیدن…چند روز پیش یکی میگفت موتورم رو جلوی خونهام بردن ..دوربین رو چک کردم تریلی همسایه جلوی خونهام بود، نتونستیم شناسایی کنم.
– بهر حال حاجی این وسیله ارتزاقشونه… بیچارهها شب و روز ندارن..دنبال یه لقمه نون حلالن. باید مشکلاتشون رو حل کرد. پارکینگ درست و حسابی باید درست بشه که زیرساختش خوب باشه..بیمه باشه..تعمیرگاه داشته باشه.
– بله خب این هم حرفیه!
چهره شهر کمکم از دور نمایان شد.در اینجا خبری از سرسبزی نیست و زمین بیشتر حالت شورهزار دارد. برخلاف رامشیر، ظاهرا در ماهشهر باران شدتی نداشته و در حد نمناکی زمین باریده بود. مسافر روبروی ترمینال پیاده شد و ما از جاده کمربندی به بیمارستان«حاجیه نرگس معرفی» رفتیم. اورژانس بسیار خلوت بود. رضا را روی یکی از تختها نشاندیم. در تخت کناری، پیرمردی بستری بود و دستگاه اکسیژن به او وصل شده بود. محمد رفت و وضعیت رضا را برای پزشک شرح داد. او هم بلافاصله آمد و زخم را بررسی کرد.
-رامشیر برای این زخم شما رو فرستاده ماهشهر؟
– بله! دکتر گفت ممکنه تاندون پاش آسیب دیده باشه.
-نه آقاجان…تاندون کجا بود.
بعد پای رضا را بالا آورد و با خودکاری که در دست داشت شروع کرد به توضیح دادن در مورد تاندون و قسمتهای مختلف پا. بعد هم پرستاری را با دست نشان داد و گفت: «برید بهش بگید بیاد بخیهاش کنه.»
محمد نگاهی به من کرد و سری تکان داد. عصبانیت و خوشحالی را توامان میشد در نگاهش خواند. در این لحظه خانمی دارو به دست سلام کرد و پرسید: « ببخشید ندیدید پدرم کجا رفت؟»
-پدرتون؟
-بله… رو این تخت بستری بود. رفتم جواب آزمایشش را بیارم…نمی دونم کجا رفته.
— نه متاسفانه…حواسمون نبود.
با نگرانی به اطراف نگاه کرد و با لحنی شبیه گریه گفت: « بابا این سکته کرده… نباید از جاش تکون بخوره .ای خدا…»
پرستار آمد و رضا را کمی جابهجا کرد.بعد در حالی که وضعیت بیماری را از راه دور برای همکارش توضیح میداد، مشغول تمیز کردن زخم شد. اضطراب رضا را که دید کمی با او شوخی کرد تا اندکی از ترسش کاسته شود. در این حین صدای جیغ زنی در فضای اورژانس پیچید. پیرمردی در سرویس بهداشتی نقش بر زمین شده بود. چند نفر به سرعت دویدند و پیرمرد را با برانکاردی چرخدار آوردند و بر تختی خواباندند. به زن همراه پیرمرد نگاه کردم دیدم همان خانمی است که چند دقیقه پیش سراغ پدرش را از ما گرفته بود. پزشک فورا پیراهن بیمار را باز کرد و بدون فوت وقت شروع کرد به شوک قلبی دادن. همه ایستاده بودند تا ببینند سرانجام پیرمرد چه میشود؛ به زندگی برمیگردد یا پیمانه عمرش پُر شده است؟ بعد از حدود هفت هشت دقیقه شوک پی در پی، پزشک ناامیدانه دست از کار کشید و با آستین عرق پیشانی خود را پاک کرد. پرستار با اشاره دکتر ملحفهای آورد و روی پیرمرد کشید. دختر پیرمرد مبهوت در گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت. نگاهی به محمد کردم و آهسته گفتم:
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مُردن چه بر روی خاک
بعد از اتمام درمان رضا، بدون معطلی بیمارستان را ترک کردیم. کمی بالاتر از بیمارستان، توقف کردیم و مقداری ماهی از بازار ماهیفروشان خریدیم. در راه، محمد دائم خدا را شکر میکرد و بیمارستان رامشیر را به باد انتقاد میگرفت که چرا برای یک زخم سطحی آنها را در آن شرایط جوی به ماهشهر فرستاده است. تا اینکه حوصلهام سر رفت و گفتم :
– « بسه دیگه محمد! کشتیمون بابا… بیچاره گفت برای اطمینان ببرین ماهشهر. حالا هم خیال تو راحت شد، هم یه توفیق اجباری شد برا من که ماهشهر رو ببینم.»
و بعد پرسیدم: « میگم از عاشق ناکام خبر نداری؟ بچه ماهشهر بود دیگه. درسته؟ … نمی دونی چکار کرد؟ »
محمد با لبخند گفت: «عبدالله رو میگی؟.. یکی دو بار دیدمش. فکر کنم بندر کار میکنه.»
-نپرسیدی چی شد؟ با دختره ازدواج کرد یا نه؟
-بعید میدونم.. آخه رو دختری دست گذاشته بود که خارج از طایفه به کسی زن نمیدن… اما خب عشق این حرفا سرش نمیشه آقا !
– خود دختر و خانوادهاش راضی بودند که.
– قانون طایفهشون میگه دخترا فقط با پسرهای طایفه باید ازدواج کنن.. براشون عیبه.
– عجیب..پسرها هم نمی تون با کسی خارج از طایفه ازدواج کنن یا فقط دخترها؟
– پسرها مشکلی ندارند. فقط دخترا .
– پس این بدبخت مشکلش اینه…من خیال کردم پسرعموی دختره میخوادش. چون شنیدم پسر میتونه جلوی ازدواج دختر عموش رو بگیره… درسته؟ « عروس آتش ». یادته؟
– نه ..دختره فکر کنم پسر عمو نداشت.
به شوخی گفتم: «محمد کاری کن این رسمها برداشته بشن…چکارهای پس تو؟ به قول فیلمه چی بود اسمش..مگه معلم نیستی؟»
با خنده گفت :
– ولک من سر پیازم ..ته پیازم.
و با حالت جدی ادامه داد:« البته همه طوایف اینطور نیستن …تازه هم رسوم قدیمی خیلی کمرنگ شده و خانوادهها حریف نسل جدید نمیشن. اما خب خیلیا به خاطر این سخت گیریها، ممانعتها ازدواج نکردن و پیردختر شدن. اونایی هم که به اجبار ازدواج کردن، چارهای نداشتن. یکی می گفت که پدرم و عموم توافق کردن و دخترم عموم رو برام عقد کردن. حالا بیست ساله میگذره هیچ احساسی نسبت به من نداره. حتی منو به اسم صدا نمیزنه. کاری داره میگه :« میگم با خودت نون بیار …میگم رفتی بازار چند تا دفتر برای بچه بخر…» دقت کردی؟ اسم طرف رو نمیاره. به نظرم این دیگه زندگی مشترک نیست باید بهش گفت: « سقف مشترک!»
– به این میگن طلاق عاطفی… یعنی زن و شوهر با هم زندگی میکنن اما احساسی نسبت به هم ندارن.
و بعد با خنده گفتم: « خوشبحال من که از هفت دولت آزادم.»
– تو اگر ازدواج کنی من به عقل اون بیچارهای که زنت میشه شک میکنم. آخه کدوم بیمخ میاد زن تو میشه!
بعدش فاه قاه خندید و به شوخی با کف دست روی کتفم زد.
– چی میگی واسه خودت؟ …چی کم دارم مثلا؟ خوشتیپ نیستم که هزار ماشاالله هستم.. فوق لیسانس ندارم که دارم. ..شغل هم حاضر و آماده.
– پس دردت چیه؟ ..فکر کنم ۳۵ رو رد کردی؟ چرا نمی جنبی پس ؟
آوازگونه گفتم :
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
– الّوچ ! نیست نگاری که دلش را ببرد ! … جدی گفتم امید.
– رسیدم خونه برات تعربف میکنم.
– پس خبری در راه است… عجب آدمی هستی پسر ..چرا هیچ نگفتی ؟
– مدت زیادی نمیشه… البته هنوز اول داستانیم. عجله نکن تعریف می کنم برات.
– بسلامتی ان شاالله…به به!
رضا ساکت و آرام عقب نشسته بود و داشت با موبایل بازی میکرد. آسمان بعد از بارش سنگین ظهر ، حالا صاف شده بود و فقط یکی دو جا لکههای ابر دیده میشد. در دوردست گنبد طلایی کوچکی برق می زد.
ادامه دارد…