خابران/ صندلی ماشین را کمی خواباندم و غرق در تماشای طبیعت شدم. دشت مثل تابلویی بزرگ و رنگارنگ، حسابی دلربایی میکرد. در افقِ دوردست، سرسبزیِ زمین با آبیِ آسمان پیوندخورده بود و شاهینی بلندپرواز، بین زمین و آسمان در حال طواف دور تک درخت وسط گندمزار بود. تو گویی نقاش طبیعت با کِلک خیالانگیزش، ما را به تماشای تفسیر «فتبارک الله احسن الخالقین» نشاندهاست. در گوشهای از این گستره زمُردی شکل، تلألؤ گنبد طلایی بیش از پیش شده بود و حالا دیگر کاملا به آن نزدیک شده بودیم.
– امامزاده است اون محمد؟
– سید هاشم رو میگی؟ آره زیارتگاهه.
– مربوط چه به زمانیه..کدوم دوره است؟
– سید هاشم سال۶۷ به رحمت خدا رفت…خیلی مورد احترام شهرهای اطراف بود. با همین نفوذ معنویش، میدونی چقدر مشکلات مردم رو حل کرد؟… نسبش به امام کاظم(ع ) میرسه.
و بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «نزدیکه… اگر میخوای بریم در حد چند دقیقه زیارت کنیم و برگردیم. دویست سیصد متر بیشتر با جاده فاصله نداره. »
– خیلی هم عالی…فکر کنم اینجا خیلی به سادات احترام میذارن. درسته؟
-خیلی زیاد…در بین سادات هم، یه افراد خاص و معدود هم هست که صاحب کراماتن. اینا بعد از اینکه رحمت خدا میرن براشون بقعه درست می کنن و به زیارتشون میرن .. نذر میکنن… عکس هاشون رو تو خونه و مغازهها نصب میکنن… حتی به اسمشون هم قسم میخورن.
– از اهواز که میاومدم بقعه «سید علوان» هم بود. راننده همین حرفهای تو رو می زد.
– سید علوان روستای رمیله است…اون کودک بوده که فوت کرده…اونجا هم مردم از خیلی جاها به زیارتش میان…روایات زیادی در مورد حاجت دادن و شفای مریضا از سید علوان نقل میشه.
– همین دو تاست؟
نه داریم.. سید محمد هست… سید جابر هست که رامشیریها خیلی بهش اعتقاد دارن.
– کجاست؟
– آرامگاهش مزار قدیمه…سیدجابر و سیدهاشم که حالا میریم زیارتش.. در واقع پسر عمو بودن. اصلشون برمیگرده به شادگان…وقتی اومدن، پدر سیدهاشم تو همین روستای سدره ساکن شد… پدر سیدجابر هم ابتدا رفت به روستای ابوشنان و بعدش هم که اومد رامشیر.
– گفتی روستای سدره؟ …سدر فکر کنم به درخت کُنار میگن…آره؟
– سدره آره به معنی درخت کُناره.. طوری که یکی از همکاران ساکن روستا می گفت، قدیم تو روستا یه درخت کُنار خیلی بزرگ بود که باعث شد اینجا به « دیره السدره » معروف بشه..ظاهرا به مرور خشک شد و در سالهای اخیر هم از بین رفت.
بعد از این توضیح، محمد راهنما زد و آرام سرعتش را کم کرد. وارد جاده باریکی شدیم که ابتدای آن، روی تابلویی نام روستا نوشته شده بود : «سدره صویلات »
– این جاده تا کجا میره؟
-از چند روستا میگذره: سدره و عبدلیه و ابوالفلوس ..عدسوادی . بعد میره تا جاده ماهشهر – امیدیه.
سمت راست ما چند نخل در کنار جاده بودند که از کثرت پاجوشها، از دور شبیه درختچههای بزرگ به نظر میرسیدند. در سمت چپ هم با فاصله کمی، کانال خاکی طویل و عریضی از کنار روستای سدره عبور میکرد و به آن سمت جاده ماهشهر- رامشیر می رفت.
-کارش چیه این کانال؟. ..قدیمیه انگار.
– آره.. شاید شصت هفتاد ساله که حفر شده.ظاهرا همزمان با ساخت پایگاه پنجم شکاری، این کانال رو درست کردن تا آب بارون را از بالادستِ پایگاه جمع کنه و بیاره تو رودخونه بریزه. اون منطقه، بارون که بیاد آبهای زیادی از کوه سرازیر میشه که محلیا بهش« چیان »میگن. این کانال مشکل رو به نوعی حل کرد ..آبهای سطحی رو جمع میکنه و میاره تا رودخونه که همین جا نزدیک جاده ست.
چهار پنج ماشین جلوی زیارتگاه پارک بودند.محمد رفت و کنار آنها توقف کرد. بعد خطاب به رضا گفت:
« تو ماشین بمون ..باشه بابا؟ ما زود میآیم. نیای بیرون ها..»
زیارتگاه، سمت راست جاده بود و روستا دقیقا روبروی آن قرار داشت. اکثر خانهها بلوکی بودند و چند مغازه هم در میان آنها دیده میشد.
ورودی صحن دو مناره بزرگ داشت و به فاصله هفت هشت متر جلوی آن، نرده کشیده بودند تا احتمالا مانع پارک کردن ماشینها در آن قسمت شوند. بنای زیارتگاه، آجری بود و دیوارهای داخلی و بیرونی آن با کاشیهایی تزیین شده بود که به طرحهای اسلیمی و خط ثلث منقش بودند. کتیبهای هم بر سردر ورودی بود که مشخصات صاحب بقعه بر آن درج شده بود: « آرامگاه مرحوم حاج سیدهاشم موسوی فرد فرزند سید عیسی. »
نکته نامتعارفی که توجهم را جلب کرد، کتابت سوره علق در کاشیهای تزئینی درِ ورودی است که آیه پایانی آن، سجده واجب داشت. در دو طرف ورودی ،چند دستفروش بساط پهن کرده بودند و چشم به خرید زایران و مسافران داشتند. محمد به گوشهای رفت تا وضو بگیرد و من وسط صحن منتظر ماندم. زیارتگاه به شیوه معمولِ بسیاری از امامزادههای خوزستان، به شکل کاروانسرایی بنا شده بود. یعنی اطراف صحن ،حجره هایی به شکل هلالی ساخته شده تا زایران در آنجا استراحت کنند.
دورتا دور حرم هم ، نخلهایی سر برافراشتهاند و زیبایی محوطه را دو چندان کرده اند. در یکی حجرههای اطراف، دو زن در حال پخت و پز بودند و دود سفیدی به آسمان متصاعد میشد. کنارشان مردی ایستاده بود و در حال جمع کردن طنابی دور دستش بود.
وسط صحن هم چند کودک، فارغ از امروز و فردای خود، جست و خیزکنان می دویدند و با شادمانی به زیر بادکنکی می زدند تا به هوا برود.
محمد در حالی که آستینهایش را پایین میآورد با سر به سمت جلو اشاره کرد :
– اونجاست..بریم فقط زود برگردیم امید..خانمم صد بار تا حالا زنگ زده..
با شنیدن صدایی، ناخودآگاه ایستادم و به عقب برگشتم. بادکنک بچهها به برگ نخل خورده و ترکیده بود. با ناراحتی دست به کمر ایستاده بودند و معصومانه بالا را نگاه میکردند.درست مثل بچگیمان که با بغض به دستان همسایه خیره میشدیم و تکه تکه شدن توپ بازی خود را می نگریستیم!
محمد زیر رواق کوچکی که روبروی در شبستان قرار داشت منتظرم ایستاده بود. در گوشه ای از دیوار عکس جوانیِ سید هاشم نصب شده که دست بر سینه نهاده بود.
-کفش هامون رو کجا بذاریم؟
– جاکفشی نداره. همین جا بذار ..کسی دست نمیزنه.
وارد شبستان شدیم. اطراف قبر، ضریح چوبی مشبک قرار داشت و بالای آن، روی پارچه سبزی عبارت ” السلام علیک یا سیدهاشم” نوشته شده بود. بعد از قرائت فاتحه ، محمد پولی از جیب بیرون آورد و در ضریح انداخت. بعد رفت تا در گوشه ای دو رکعت نماز بخواند. من هم ابتدا زندگینامه سید هاشم را که تابلووار روی کاشی های تزئینی نگاشته بودند،خواندم و بعد روبروی ضریح نشستم. بخش مردانه با حائلی شیشهای از بخش زنانه جدا شده بود اما سر و صدای خانمها توجهی به این مرزبندی نداشت و در کل شبستان می پیچید! تنها چند نفر در قسمت مردها دیده می شدند: دو پیرمرد که کنار در نشسته بودند و آرام با هم صحبت میکردند، دو نوجوان که غرق در گوشی موبایل خود بودند و مرد میانسالی که کنار آنها دراز کشیده بود و دست روی پیشانی گذاشته بود.
بعد از زیارت مجدد، به صحن رفتیم و چند عکس یادگاری گرفتیم. در حال خروج، محمد توضیح داد که اواسط دهه شصت، هاشمی رفسنجانی که آن زمان رییس جمهور بود، برای بازدید از مناطق سیل زده با هلیکوپتر به این روستا آمده بود و با سیدهاشم که پدر شهید هم هست، دیدار داشته است.
-چرا اینجا بازارچه درست نمیکنن؟ مثل سید عباس که نزدیکای شوشه… رفتی؟ اکثر امامزادهها بازارچه دارن.
-فکر خوبیه اتفاقا…اما اینجا بیشتر آخر هفته شلوغ میشه.
-هم بازارچه بزنن…هم یه قسمتی برای بازی بچه ها درست کنن.
– اتفاقا همینهایی که گفتی جذب گردشکر را چند برابر می کنه.
– سید عباس که گفتم حتی در موردش یکی دو کتاب هم نوشته شده…اینجا هم میتون این کار بکنن و خاطرات و کارهای زمان حیات سیدهاشم رو بنویسن. همین ملاقات با رفسنجانی که تازه گفتی یکیشونه.
– باید کسی از خود سادات یا اهالی روستا دست به قلم بشه و خاطرات رو جمع آوری کنه.
محمد با احتیاط دور زد و به طرف رامشیر حرکت کردیم .رضا به گونهای غرق در بازی موبایل بود که یقین دارم نه رفتنمان را متوجه شده و نه آمدن ما را.
به محض ورود به جاده اصلی، از پلی که روی کانال بود، گذشتیم.
– این همون کانالی بود که تازه صحبتش شد.
– عرضش زیاده
– آره ..بعضی جاها حتی به ۷۰… ۸۰ متر هم شاید برسه…قبلا تابستونها خشک بود و بالای کانال راه میانبری از وسطش رد می شد و به روستاهای عبدلیه و اینا میرفت. اما حالا آب زهکشی میریزه داخل کانال و همیشه یه باریکه ای آب داره.
نرسیده به میدان شهر محمد دستش را طرف چپ برد و فاتحه ای خواند.
– قبرستان رامشیر اینجاست؟
– نه این یکیشونه…به قبرستان « ویس» معروفه. چهار طرف رامشیر قبرستان هست و بعد با خنده گفت: از این نظر نسبت به شهرهای دیگه جلوتریم!
– خودمونیم انصافا رامشیر به نسبت شهرهای دیگه یه ذره عقب تره.
– درسته…پیشرفتش خیلی خیلی کنده.
– البته اکثر شهرهای کوچیک اینطورن.. میدونی جنبه شهری ندارن هنوز ..مردم سقف آرزوهاشون پایینه..مطالبه گر نیستند.
– درسته اما رامشیر… قدیما با اینکه کوچیک بود، شونه به شونه شهرهای دیگه حرکت میکرد. دیدی که امروز حاجی در مورد فوتبالش چی می گفت. نه فقط فوتبال.. چیزهای دیگه.. آقا باورت میشه مرداد ۳۲ در حمایت از مصدق اینجا راهپیمایی کردن؟ حتی بزرگای شهر در حمایت از مصدق، نامه هم نوشتند.
– نامه ؟
– آره.. رونوشتش هم موجوده ...جالبه ..نه؟
-عجیب ..اینجا کجا …مصدق کجا. اونهم دهه سی. باورکردنی نیست.
– در جریان انقلاب هم اینجا راهپیمایی می شد. حتی گفتن بهشون تیراندازی هم کردن… بعد هم که جنگ شد. خودت عکس های شهدا رو دیدی که نسبت به جمعیتش چقدر شهید داده. چون گفتی جنبه شهری ..خواستم بگم رامشیر قدیما با اینکه بخش بود …کوچیک بود اما کارهای بزرگ می کردن..شنیدی که قبل از انقلاب، تیم شاهین جام «گندم طلایی» دوم کشور شد.
-چرا اینطور راکد مونده پس؟
محمد نفس عمیقی کشید و بعد رو به من گفت: « دلایلش زیاده.. مهمترینش شاید بحث وقف باشه. اگر یادته دانشگاه بودیم برات تعریف کردم که زمینهای رامشیر سند ندارن. گفته میشه زمینهای حوزه جراحی از جمله رامشیر را شیخ خزعل به خانمش بتول مافی السلطنه بخشیده و ادعا میشه که اون هم زمین ها رو وقف کرده…سالهاست سر این مساله بحث هست.»
– که چی؟ از وقف در بیاد؟
– بحث وقف یه بحث فقهی – حقوقیه.. اگر واقعا وقفی صورت گرفته حل و فصلش به این سادگیها نیست. اما مردم در مورد اصل مالکیت و وقف زمینها بحث دارن و اصل موضوع رو قبول ندارن… همین مشکل وقف میدونی چه ضربهای به شهر زده؟ باعث شده تو منطقه سرمایه گذاری نشه…در حالی که رامشیر با توجه به نزدیکیش به بندر، وجود رودخونه ، خاک حاصلخیز …بهشت سرمایه گذاریه . اما حیف که زمینا سند نداره. چون سرمایهگذار آقا.. نیاز به سند داره… طرف میخواد با سند وام بگیره .. تسهیلات بگیره.
– چه بد!
– مساله بعدی هم… خود مردم هستن. باید تو کارهای اقتصادی …اجتماعی..نمیدونم فرهنگی مشارکت کنن.. پیگیر باشن. خب یه مسئول وقتی ببینه مردم چقدر پیگیر کارهای شهرشون هستن، به حرکت درمیاد و کار میکنه. باور کن برخی حتی پیگیر وضعیت درس و مشق بچههاشون هم نیستن… سی نفر رو گذاشتن تو کلاسی که نه کولر داره نه پنکه داره..اما بگو یه پدرآمرزیده ای از والدین بیاد پیگیری کنه ..علت رو بپرسه ..اصلا و ابدا ! چهار نفر اگر بیان، مدیر به پشتوانه اونا میره امکانات میگیره… رییس اداره پیگیر انتقاد والدین میشه. اما گفتم دریغ از یک نفر… مدرسه فقط یه نمونشه! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل… خب با این بی تفاوتی به نظرت شهر پیشرفت میکنه؟ ..یکی از دوستان چند روز پیش رفته بود اصفهان. می گفت تو بیمارستان یه نفر، دو سه بار دکمه آسانسور را زد. یکی با لهجه اصفهانی بهش گفت: «آقا.. یک بار دکمه رو زدی کافیه …خراب میشه!» ببین چطور نسبت به شهرش احساس مسئولیت می کنه.
– بله درسته …مردم باید شهرشون رو دوست داشته باشن… یه آشنایی بار کرده رفته تهران..باور می کنی بیمه ماشینش رو میاد همدان تمدید میکنه؟ حتی بعضی اوقات که میاد به پدر و مادرش سر میزنه کلی خرید می کنه میبره. .میگه چرا پولم تو شهرم خرج نکنم…یعنی رفته اما به فکر آبادی و رونق شهرشه.
– باریک الله…گفتم اگر تعلق خاطر به شهر وجود داشته باشه.. هر کسی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده.. یکی جلو خونهش گل و گیاه میکاره تا محله رو زیباتر کنه..یکی کار فرهنگی میکنه….یکی تولیدی راه میندازه و دست چند نفر رو میگیره… اینطور شهر یه ذره تکون میخوره.
– قبول دارم..کار و خوب و مثبت هم سریع تکثیر میشه!
به میدان « غدیر» در ورودی شهر رسیدیم. تندیسِ دستی که چند خوشه گندم را بالا گرفته ، در وسط میدان نصب بود. با توجه به انبوه مزارع گندمی که در مسیر دیدم، شاید اِلمان مناسبی برای ورودی شهر باشد اما باید اذعان کرد که تناسبی با نام میدان ندارد!
کمی بالاتر هم تندیس دو هندوانه بزرگ در سمت راست بلوار قرار داشت.
– هندونه میکارن اینجا؟
-حیفم سیت…ولک هندونه خلفآباد در سطح کشور معروفه. حتی صادر میشه… اینجا هم خاکش حاصلخیزه هم آب زیاد داره .. .همه چی کاشته میشه از گندم و جو گرفته تا خیار و گوجه و کلزا و حتی برنج .. سالهای اخیر زعفران هم کاشتن.
-هم جاده اهواز و هم این مسیری که تازه اومدیم اکثر مزارع، گندم بودن.
– تولید گندم که رامشیر جز چند شهر اول خوزستانه… گفتم محصولات زیادی کاشته میشه. ..تولید بامیهاش هم در سطح استان فکر کنم رتبهاش بالاست ..پشت ویس که تازه نشون دادم دو تا روستاست.. سن و نوشادی.. اونجا زیاد میکارن.
-آب از کجا میارن ..چاه میزنن؟
– نه رودخونه هست…زمین هایی که نزدیک رودخونه هستند، مستقیم از آنجا آبیاری میشن. زمین هایی که این طرف هستند از طریق کانال بهشون آب میرسه. بالاتر یه سد تنظیمی درست کردن.
– رسیدیم؟
سرم را برگرداندم و گفتم:
– اِ …زنده ای تو پسر؟ نه حرفی نه حرکتی… پاک فراموشت کرده بودیم.
ادامه دارد…