خابران/صبح روز پنجشنبه هوا سرد و مه آلود بود. صدای سرفههای گاه و بیگاه فاطمه نشان میداد که جَست و خیزهای دیشب او در پارک، کار دستش داده و سرماخورده است.
– محمد! کاش میبردیش دکتر… بیچاره گلوش پاره شد از بس سرفهکرد.
– حالا میرم شربت براش میگیرم … دیشب بهش گفتم که کاپشنت رو در نیار..عرق کردی.. ولی گوش نداد.
– فکر کنم ترکِش سرمای دیشب به من هم خورده…رفتی یه قرص سرماخوردگی هم برا من بگیر.
ساعت ده، بعد از تهیۀ دارو از داروخانۀ بیمارستان، به بلوار مکانیکها رفتیم تا برقکارِ خودرو، مشکل استارت ماشین را بررسیکند. برقکار که جوانی قدبلند بود، سر در زیرِ کاپوت خودرویی کرده بود و با حالتی عصبی داد میزد: « استارت بزن….خاموش کن.. بزن .. نزن نزن.»
محمد نزد او رفت و مشکل دیر روشن شدن ماشین را برای او توضیح داد. برقکار دست از کار کشید و در حالیکه با لُنگی دستش را تمیز میکرد، آمد و پشت فرمان نشست. ابتدا صندلی راننده را عقب برد و بعد چند بار استارت زد اما ایرادی در استارت خوردن ماشین تشخیص نداد. احتمال داد که مشکل از باطری ماشین باشد. شاگرد که دست به کمر ایستاده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد، با اشارۀ استادش به مغازه رفت و آمپرسنج را آورد. من کمی دورتر رفتم و زیر نورِ کمرمقِ آفتاب ایستادم تا کمی گرم شوم. بعد از چند لحظه، برقکار دست از کار کشید و شروع کرد به غرولند کردن. بعد هم با حرکتِ سر، مغازهای را به محمد نشان داد.
– باید ببریم پیش یکی دیگه باطریش رو چک کنه…
– چی چی میگفت به عربی؟ … هی نحس نحس میکرد…
– دستگاهش خراب بود، میگفت روز نحسیه… البته قبلش هم نمیدونم چی شده بود که اعصابش رو به هم ریخته.
– اینا همش خرافاته … روز نحس ..آدم نحس..!
– بیشتر تلقینه… اما خُب بعضی وقتا آدم واقعاً بدبیاری میاره.
-آره این هم هست اما ربطی به نحسی نداره .. یه بار یکی از اقوام پدرم مغازه بود… خلاصه با آب و تاب داشت خاطره تعریف میکرد… میگفت که یه بار با هفت هشت نفر از اهل ولات جمع شدیم تا بریم عیادت کدخدا که بیمارستان بستری بود… سرِ جاده سوار یه مینی بوس شدیم… تا خواست حرکت کنه، دیدیم یکی از اهالی از دور داره داد میزنه و دستش رو تو هوا تکون میده که یعنی وایسید… یکی از مسافرا به راننده گفت: «برو آقا برو … این آدم نحسه … برو تا نیومده.» راننده ترمز کرد و گفت:« من این خرافات سرم نمیشه … کرایهش رو میخوام، چکار به نحسیش دارم …».. خلاصه اومد و تا درِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:« پیاده شید.. پیاده شید ..کدخدا تو راهه… دارن میارنش ! » موقع پیاده شدن با خنده به راننده گفتم:« پسرم ..ما گفتیم این آدم نحسه اما تقصیر خودت بود گوش نکردی! »
– خُب این بیچاره که خبر خوش براشون آورده…
– همین ..من هم بهش گفتم. ولی اصرار میکرد که نه آدم نحسیه… گفتم باید میذاشت میرفتید کل روز رو تو شهر علاف میشدید بعد برمیگشتید.
– حالا یه چیز جالب برات بگم…اینجا بعضیا اعتقاد دارن که اگه اول صبح… یه سیّدی ببینن دیگه خلاص.. روزشون خرابه.
– حالا چرا سیّد؟
– البته نه هر سیّدی …خودشون طبق تجربه یکی رو نشون کردن…اگر اول صبح دیدنش… فکر میکنن روز بدی در پیش دارن .
-خب علتش؟
– روایات مختلفه….اما ظاهراً این باور غلط از زمان بنی امیه باقی مونده.. اون زمان، خاندان و منسوبان پیامبر رو اگر پیدا میکردن میکُشتن … اونا هم دائم در حال فرار و مهاجرت بودن. اینا وقتی در محلهای اتراق میکردن، سریع ماموران حکومت به سراغشون میاومدن و بگیر ببند راه مینداختن.. به همین خاطر، مردم وقتی اول صبح اونا رو تو محله خودشون میدیدن عزا میگرفتن و اون روز رو روز بدی میدونستن.. چون میگفتن حالاست که مامورای خلیفه میریزن اینجا و همه جا رو به هم میریزن.. .خلاصه این طرز فکر سینه به سینه منتقل شده.. حالا بعضیا بدون اینکه از ماجرای تاریخیش اطلاع داشته باشن، اگر سیّدی ببینن به خودشون تلقین میکنن که اون روز، بدبیاری میارن!
– به یزدان که گر ما خرد داشتیم…
روبروی برقکارِ دوم توقف کردیم. او هم بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با ماشین، عاقبت نتوانست عیب استارت را پیدا کند و ما ناچار شدیم به خانه برگردیم. قرار بود ظهر به اتفاق خانوادۀ برادرِ محمد، به اطراف شهر برویم و در دامن سبز طبیعت ناهار را صرف کنیم. ولی سردی هوا و سرماخوردگیِ فاطمه سبب شد که در بیرون رفتن تجدیدنظر شود و ما ناهار را در حیاط،کنار باغچه صرف کردیم. حدود ساعت ۳ بود که محمد در حالی که داشت در اتاق قدم میزد و با یکی از دوستانش تلفنی صحبت میکرد به من اشاره کردکه: « آماده شو… بریم دوری اطراف شهر بزنیم.»
دقایقی بعد به اتفاق یکی از همکاران محمد که با پژو پارس منتظر ما بود، به خارج از شهر رفتیم. محمد رو به من کرد و گفت: «میریم باغ مستوفی …میدونم از خونه نشستن خسته ای. »
– مستوفی باید اسم شخص باشه…درسته؟
– آره ..مستوفی حدود صد سال پیش یکی از مالکان و تاجران منطقه بوده که مکینه های آبی داشت و اونجا رو آباد کرد. بعد اونجا رو به خانواده تقی زاده فروخت… اونا هم یه ویلا باغ ساختند که به خاطر زیبایی و سرسبزیش به مرکز تفریحی تبدیل شدهبود و حالا خرابههاش مونده.. بعد از انقلاب، زمین ها تقسیم شدند و اونجا در اختیار کشاورزان قرارگرفت.
به محض خروج از شهر، وارد جاده باریک روستایی شدیم. ابتدا از روستای سرسبز «سِن» عبورکردیم که تقریبا متصل به شهر است. در ابتدای روستا، زمین چمن مصنوعی قرار دارد که اطراف آن محصور شدهاست. در کنار آن، به طرز خلاقانهای، یادمانی به شکل طاقچههای کوچک ساختهاند و در هر کدام، عکس شهیدی نصب کردهاند.در طرف مقابل هم، جادۀ سلامت به چشم میخورد که برای پیاده روی اهالی احداث شده است.
-چه روستای باکلاسی …
محمد پاسخ داد: دهیار فعال و خوش ذوقی دارن.. برای آبادی روستا خیلی زحمت کشید….ماه رمضون اینجا مسابقات فوتبال برگزار میکنن بیا و ببین..
– مصطفی….کیه دهیارشون؟
– امیر کمالی نیا
– انصافاً کسی با عشق و علاقه کار کنه، کارش دیده میشه حتی اگر خودش نخواد..
کمی جلوتر، یک مدرسه نوسازِ دو طبقه هم احداث شده بود که دوست محمد توضیح داد که قرار بود اینجا مدرسه شبانه روزی باشد اما این تصمیم عملی نشد و حالا قرار است این مدرسه به هنرستان تبدیل شود.
– میگم رامشیر خیّرِ مدرسه ساز هم داره؟ ..با این همه ماشین سنگین خیلی باید پولدار داشته باشه..
– آره داره ..فکر کنم یکی دو مدرسه تا حالا ساختن…
مصطفی سریع پاسخ داد:« بیشتر آقا… خانواده شریف تقی زاده تو روستای ابوشنان ساختن.. .خانواده رحیمی تو حسینیه میرشنان… عساکره و شریفات حسینیه علیا مدرسه ساختن…عرضم به خدمتت.. اهالی نوشادی هم شنیدم ساختن.. فکر کنم اسمش سیدالشهداست…چند تا شد؟»
– اهالی نوشادی ..یعنی مشارکتی ساختن؟
– والله دقیق نمیدونم …چند وقت پیش رییس اداره ..آقای شریفی.. اومده بود مدرسه داشت میگفت…اون هم که میدونی خیلی پیگیر این مساله مدرسه سازیه.
محمد با دست به آبادی که پیش رویِ ما بود اشارهکرد و خطاب به من گفت: «نوشادی .. همین روستاست که داریم میریم.»
دقایقی بعد، به روستای خوش منظر« نوشادی» رسیدیم که مانند اسمش زیبا و فرح بخش بود. شاخصترین ویژگی این روستا که آن را به یکی از جاذبه های گردشگری منطقه تبدیلکرده ، سرسبزی و نخلهای سر به فلک کشیده آن است که با هارمونی خاصی به شکل منظم کاشته شدهاند و جلوه بدیعی به روستا بخشیدهاند. به یُمن این نخلها، کوچه باغ های خیال انگیزی هم در گوشه و کنار روستا به وجود آمده اند که زیبایی آنها هر رهگذری را مسحور خود میکند. این طبیعت چشم نواز و هوای مطبوعِ زمستان سبب شده که بسیاری از رامشیری ها ساعتی از روزهای تعطیل را در نخلستان های اطراف این روستا بگذرانند.
-چقدر شلوغه اینجا….
– خوزستان همین چند ماه هواش خوبه.. والا بعد از عید هوا گرم میشه..برخی هم میرن طرف طبره.. اونجا هم سرسبزه …
به فاصله کوتاهی بعد از روستا ، مصطفی سرعتش را کم کرد و وارد یک جاده خاکی شد. از میان انبوهی از نخلها گذشتیم و تا نزدیک رودخانه پیش رفتیم. آنجا زیر درخت کُنار زیراندازی پهن کردیم و دقایقی نشستیم. کمی آن سوتر خانوادهای نشستهبود و دایم مواظب دختر کوچکشان بودند که مبادا در کانال آبی بیفتد که از همان نزدیکی میگذشت. بعد از حدود نیم ساعت، عکسهایی به یادگار گرفتیم و کمی در باغهای اطراف قدم زدیم. نخلهای برافراشته، زمین سرسبز، صدای شرشر جوی آب و مهمتر از همه، نغمه خوش پرندگان صحنهای رویایی و لذت بخش خلق کردهبودند که با کلمات قابل شرح و توصیف نیست.
در راه بازگشت، مصطفی از سرسبزی آن سوی پُل هم بسیار تعریفکرد و پیشنهاد داد که آرام آرام تا مقام علی الهادی (ع )برویم و از زیبایی آن مسیر مخصوصا مزارع کلزا لذت ببریم اما محمد مخالفت کرد و یادآور شد که امشب، به مراسم عروسی دعوت هستیم و باید زودتر به خانه برگردیم.
وقتی به خانه برگشتیم، در مورد رفتن به عروسی مردد بودم. چون خوش نداشتم بدون دعوت به مراسم بروم اما محمد اطمینان خاطر داد که به مراسم امشب دعوت شدهام. همین امر باعث شد که رضایت بدهم و با طیب خاطر همراه با محمد به عروسی بروم.
روبروی تالار تا چشم کار میکرد، ماشین پارک شدهبود. پدر و برادران داماد در راهرو ایستادهبودند و به گرمی از مهمانان استقبال میکردند. پسر کوچکی هم کنار در ایستادهبود و به هر مهمان یک پلاستیک سیاه میداد. چون احتمال میدادم به تبع محمد با من نیز روبوسی کنند، قبل از ورود به تالار ماسک زدم تا ناخواسته ناقل سرماخوردگی به کسی نباشم. بعد از سلام و علیک و تبریک، کفشها را در پلاستیکی گذاشتیم و در یکی از ردیفهای وسط تالار نشستیم.
برخلاف معمول، هیچ گونه میز و صندلی در تالار وجود نداشت.تالار در واقع پارکینگ یک ساختمان چند طبقه ای است که آن را به صورت یک سالن پذیرایی بزرگ با ظاهری قابل قبول درآوردهاند. در صدر این سالن بزرگ، سکویی قرار داشت و چند نفر در آنجا در حال آماده کردن و تنظیم وسایل موسیقی بودند.
-چرا میز و صندلی نداره اینجا؟
-منطقه عشایریه و تعداد مهمون ها معمولا زیاده… اینطور هم جا بیشتر هست و هم شکل سنتی حفظ شده… البته برخی هم، مراسم عروسیشون رو میرن در شهرهای اطراف که تالارهای شیکی دارن برگزار میکنن…ماهشهر… رامهرمز ..
در اینجا نیز مانند سایر مراسمات، به محض نشستن مهمان، دو نفر به سراغ او میآیند و در کمال احترام به او قهوه و چای تعارف میکنند. مدتی از نشستن ما نگذشته بود که داماد وارد سالن شد و همراه با ساق دوش، ردیف به ردیف با مهمانان خوش و بش کرد؛ دست بزرگترهای فامیل را میبوسید، با برخی افراد روبوسی میکرد و با بعضی تنها دست میداد.
بعد از اتمام خوش و بش داماد با مهمانان، نوبت به صرف شام رسید. مدعوین برخاستند و در حرکتی هماهنگ و سریع که گویی قبلاً بارها آن را تمرین کردهبودند، روبروی هم نشستند و ردیف هایی تشکیل دادند. خویشاوندانِ داماد که سخت در جنب و جوش بودند، به سرعت آمدند و در ردیف ها، سفره پهن کردند. دقایقی بعد دستهای دیگر زنجیروار غذا را دست به دست کردند و بر سفره قرار دادند. بعد از گذاشتن شام و مخلفات، با تعارف کسی که راهنمای چیدن شام بود، همه دست به سفره بردند و مشغول تناول غذا شدند.
بعد از صرف شام که حدود یک ساعت طول کشید، مهمانان روبروی سکوی موسیقی نشستند و نوازندگان شروع به نواختن کردند. همزمان خواننده با لحنی حزین آواز خواند که مایه تعجبم شد.
– مگه عروسی نیست ؟ چرا اینطور غمگین آواز میخونه؟
-این یه سبک خاصیه به نام علوانیه… اشعاری در ارتباط با روزگار قدیم و افراد از دست رفته که جاشون خالیه خونده میشه… و مردم هم خُب دوست دارن.
بعد از اندکی آواز خوانی، افرادی روی سکو رفتند و با لحنی حماسی شعر خواندند و حاضران هم با بالا بردن دست« احسنت احسنت» می گفتند.
– عروسی اونایی که عرب نیستند چی؟ اونا هم موسیقی عربی میارن؟
– نه اونا معمولا موسیقی بندری استفاده میکنن… رامشیر یه خواننده معروفی هم داره که میاد تو مجالس عروسی میخونه..
-چیه اسمش؟
– فرزاد زادسر
موسیقی رفته رفته حالت شاد به خود گرفت. عده ای روبروی سکو از جای خود برخاستند و به رقص عربی پرداختند.کم کم تعدادشان بیشتر و بیشتر شد. شبیه یزله، یک دست بالا برده بودند و با ریتم خاصی پا به زمین میکوبیدند. در میان آن سر و صدا به اشارۀ دست به محمد گفتم که سرم درد میکند. بلافاصله برخاستیم و بعد از تبریک مجدد به دامادِ خوشحال و خندان ، به خانه برگشتیم.
شب بعد از نوشیدن دمنوش، مشغول جمع کردن وسایلم بودم که محمد چند بسته خرما آورد و باز تعارف آغاز کرد که بیشتر آنجا بمانم و من هم ناچار شدم همان دلایلی را که قبلاً گفته بودم، مجدداَ بازگو کنم.
-ترمینالش کجاست اینجا؟ تو راه ترمینالی دیدم اما انگار تعطیل و متروکه بود.
– اره اون تعطیله…ایستگاه سواری ها پیش تالاریه که تازه بودیم.
محمد اصرار داشت که صبح مرا تا اهواز برساند اما من به خاطر وضعیت ماشینش نپذیرفتم. بعد از اصرار و انکار زیاد، سرانجام موبایل را برداشت و به یکی از راننده های خط اهواز- رامشیر زنگ زد. قرار بر این شد که ساعت۶ بیاید و مرا تا ترمینال سه راه برساند.
ساعت دوازده داشتم مهیای خواب می شدم که محمد با ظرفی وارد شد:
-بخورِ اوکالیپتوسه… برو زیر پتو استنشاق کن خوب بشی…فردا نگن دسته گُل فرستادیم مریض تحویل دادید!
-بابا اینجا سرماش خیلی ناجوره…دیشب حواسم نبود با تکپوش رفتم تو حیاط چند دقیقه تلفن صحبت کردم…
– نه عزیزم ..دیدی هوا مه آلوده …جو گرفتت. خیال کردی برفه که بری رمانتیک قدم بزنی و صحبت کنی.
– اونجا هم برفش اگه خاکی باشه…مگه جرات داری بری بیرون…بادش سوزی داره که استخون رو میسوزونه.
بعد از استنشاق بخور، حسابی عرق کردهبودم و نفسم باز شده بود. در حالی که دراز کشیدهبودم، دقایقی در مورد مسائل مختلف با محمد صحبت میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و خوابم برد. صبح بعد از نماز، راننده زنگ زد و اطلاع داد که حرکت کرده و تا دقایقی دیگر خواهد رسید. ناهار و میوهای که خانمِ محمد برایم آماده کردهبود، در کیف جاسازی کردم و تشکرکنان از زیر قران گذشتم.
-اما انصافا درست نیست اینطور… این همه راه بیای برا دو سه روز؟
با لبخند گفتم: زیادش هم خوب نیست… به قول شاعر: میهمان گرچه عزیز است ولی هم چو نفس / خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود
-مهمون داریم تا مهمون …
– دعا کن ماجرای ما درست بشه… قول میدم با خانم بچه ها بیاییم و آنقدر بمونیم که بیرونمون کنید.
-انشاالله…راستی امید کرایه را حساب کردم ها..
– کار درستی کردی… اما یه وقت فکر نکنی اومدی اونجا من هم این کارها رو بکنم…نخیر.
و بعد دست در گردن هم انداختیم و خندیدیم. خنده ای که از ته دل نبود و بوی غم جدایی میداد.
سمندی از دور چراغ زد و روبروی ما ایستاد. با محمد روبوسی کردم و خم شدم صورت خواب آلود رضا را که بغض کردهبود، بوسیدم. در حالی که دست تکان میدادم، سوار ماشین شدم و لحظاتی بعد به طرف اهواز حرکت کردیم. خیابان در سکوت مطلق بود و همه جا را مه غلیظ فراگرفته بود. از شهر خارج نشده، اندوهی غریب وجودم را فراگرفت. با اینکه دو سه روزی بیش اینجا نبودم اما حس عجیبی نسبت به این شهر پیدا کرده بودم و حالا گویی شهر و دیار خودم را ترک میکردم. از میدان ورودی شهر گذشتیم و وارد جاده اصلی شدیم. به عقب برگشتم تا برای آخرین بار به شهر نگاه کنم. شهر در دل مِه محو شده بود. گویی که اصلاً وجود خارجی ندارد و این سفرِ خاطره انگیز، خیالی بیش نبود !
پایان