خابران/ ساعت سه و نیم بود که به خانه رسیدیم. مادربزرگ و عمۀ رضا در حیاط منتظر ما بودند. با دیدن رضا، دورش حلقه زدند و کلی قربان صدقهاش رفتند. دقایقی بعد، عمویش هم با لباس جوشکاری به جمع اضافه شد و بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: « آقا امید..کجاها رفتید امروز؟ »
به شوخی گفتم : « دبیرستان .. بیمارستان … قبرستان ..»
همه زدند زیر خنده. محمد که گلدان کنار باغچه را بلند کرده بود، از شدت خنده نزدیک بود آن را رها کند. در این لحظه با شنیدن صدای کودکانه فاطمه، نگاه ها به سوی خواهر و برادر معطوف شد.
-رضا …رضا….پات درد می کنه؟ رضا ..پات درد می کنه؟ رضا..
رضا بدون اعتنا به سوال خواهرش از جا برخاست و لنگ لنگان به طرف هال رفت.
-رضا..مادر… گناه داره خواهرت.. جوابشو بده بیچاره از ظهر تا حالا منتظره.
فاطمه دستانش را به پشت قلاب کرده بود و قدم به قدم با رضا راه می رفت. در حالی که چشم به پای برادرش دوخته بود، دوباره پرسید: «رضا؟ پات …»
رضا ایستاد و با عصبانیت فریاد زد: «آره … آره ..آره»
محمد با دیدن این صحنه، فاطمه را بغل کرد و برای دلجویی گفت: « ولش کن بابا… داداشت فعلا شعورش تموم شده. » .
بعد از حدود یک ساعتی که استراحت کردیم، به محمد پیشنهاد دادم که گشتی در شهر بزنیم و هوایی عوض کنیم. فورا پذیرفت و با لبخند، جملهای را که در حیاط گفته بودم، یاداوری کرد و دوباره خندیدیم.
-پیاده بریم یا با ماشین؟
– نمیدونم. اگر نزدیکه که پیاده بریم هوای به این خوبی..!
– میریم پیش رودخونه…زیاد دور نیست.. ببینیم اوضاعش چطوره .. چون یکی دو روزه خیلی بارون زده.
در راه، اتفاقات امروز را مرور کردیم. حین بحث دربارۀ پیرمرد و پایان غم انگیزش، از یک خیابان پرتردد گذشتیم و وارد محلهای قدیمی شدیم. با اینکه برخی خانهها چهره عوض کرده بودند، اما کوچههای بن بست و ردیف نامنظم منازل، نشان از کهنگی آن محله داشت. کهنگیای که میتوان بوی خوش آشنایی را از در و دیوار آن استشمام کرد. بوی خاطرهانگیز روزگاری که همسایهها یار و غمخوار هم بودند و لحظه ای از احوال هم غافل نمیشدند. یادگار آن زمان، اکنون پیرزنی است که تنها و مغموم جلوی در خانه نشسته و چشم به عبور ثانیههایی دوخته است که عُمْر را کشانکشان با خود می بردند.
در گذر است عمر ما همچو شتابان شَرری
تا بجنبی به خودت، از پدرت پیرتری
به پارک کوچکی در حاشیه رودخانه رسیدیم. یک طرف آن منازل مسکونی قرار داشتند و طرف دیگرش مشرف به رودخانه بود.
-این پارک معروفه به پارک ساحلی… اگر موافقی اول بریم یه فاتحهای برا شهدای گمنام بخونیم.
به طرف یادمان شهدا رفتیم و فاتحهای خواندیم. یکی از شهدا، گمنام بود و دیگری مشخصاتش درج شده بود.آن گونه که محمد میگفت، چند سال پیش هویت یکی از دو شهید، مشخص شد اما خانوادهاش ترجیح دادند که در کنار همرزم گمنامش بماند.
راهی باریک، پارک ساحلی و رودخانه را که حدود بیست متر از سطح شهر پایین تر بود، از هم جدا می کرد. جایی که ایستاده بودیم، کلبهها و آلاچیق ها مانع از دیدن رودخانه بودند. به همین جهت کمی آن سوتر رفتیم تا نسبت به رودخانه اشراف داشته باشیم. افراد زیادی کنار ما نظارهگر حرکت سریع و گل آلود رودی بودند که به صورت یک پیچ بزرگ از کنار شهرشان می گذشت. دیواره رودخانه، شیب ملایمی داشت و به طور کامل سنگ فرش شده بود. چند نیکمت هم رو به رودخانه در گوشه و کنار آن دیده می شد. مشخص است که در برههای از زمان سعی کردهاند که حاشیه رودخانه را به مکان تفریحی تبدیل کنند اما اجرای آن، ناقص و ناتمام مانده است. در آن سوی رودخانه مزارع گندم و تعداد زیادی درخت به چشم میخورد. با دست به آن سمت اشاره کردم و گفتم: «اون چیه وسط درخت ها محمد..انگار یه بنای تاریخیه؟»
– معروفه به مقام «امیرالمومنین» …
-مگه حضرت علی( ع) اینجاها اومده؟
– نه ..طبق یه خواب و رویا ساخته شده… قبلا اطرافش یه روستا بود که سیل ۵۸ خرابش کرد. خودم اونجا به دنیا اومدم.
– چه جالب ..پس مسقط الراس تو اونجاست.
-اره… ۵۷ اومدیم این دست رودخونه.
– حالا این خوابه چی بود؟
– مربوط به قرنها پیشه ..میدونی که این روایتها شفاهیه و سینه به سینه منتقل شده. یکی از آشناها که اطلاعات خوبی در مورد گذشته داره..می گفت که جد ما سیصد سال پیش کمی بالاتر از مقام، ساکن میشه. بعد از مدتی شبی در خواب می بینه که حضرت علی (ع) ازش میخواد که در همین جای فعلی براش بنایی ساخته بشه…برای اطمینان خاطر هم یه نشونی بهش میده.. میگه برو اونجا زمین را حفر کن اون نشونه رو می بینی…خلاصه میرن اونجا و بعد از رویت نشونه، آماده میشن برای ساخت مقام امیرالمومنین.همزمان شخصی به نام عبدالامیر از راه میرسه و با کمک و راهنمایی اون، مقام امیرالمومنین را میسازن. نقل شده که این شخص از عراق اومده بود…
اگر شد ان شاالله میریم، اونجا رو میبینیم.
معماری زیبایی داره….زمستونا خیلی از خانواده ها روزهای تعطیل برای گردش و تفریح میرن اونجا.
– رودخونهاش هم خیلی پرآبه… همیشه اینطوره؟
– تابستون خیلی آبش کم میشه….قبلنا که تو مسیرش سدی نبود پر آبتر بود.
– از کجا سرچشمه میگیره؟
در این لحظه پیرمردی از راه رسید و پس از سلام و احوالپرسی گرم ، وسایل بازی را به کودکی که همراهش بود نشان داد و گفت: «برو اونجا بازی کن ..بابات حالا میاد دنبالت…من همین جا هستم.» بعد هم رو به ما گفت: « شرمنده.. نمی تونم زیاد بایستم.. بریم رو اون نیمکت بشینیم.»
بعد از چند دقیقه که بحث باران و هوا بود…محمد یکباره یاد سوال من افتاد و گفت: «ببخشید من یادم رفت سوالت رو جواب بدم.»
– نه خواهش میکنم.
-عرضم به حضورت این رودخونه از اطراف یاسوج سرچشمه می گیره. تو مسیر نزدیکای رامهرمز دو شاخه به هم متصل میشن و از اون نقطه به بعد اسمش میشه «جراحی»…البته اسم قدیمی و تاریخیش «طاب» بود که در کتب قدیمی ذکر شده.
-بعد کجا میره؟
– میره تا شادگان… قبلا یکی از راههای ارتباطی با شهر شادگان همین رودخونه بوده..درسته آقای منصوری؟
– بله ..بله…سابقاً بلم های بزرگی اینجا بود و دائم در حال رفت و آمد بودن. بلم های بزرگ با بادبان ..
-حاجی… چقدر طول می کشید رفت و برگشتشون؟
– معمولا دو روز رفت و سه روز برگشت…برگشت چون برخلاف جریان آب بود و رودخونه هم خیلی پیچ داره، بیشتر زمان می برد…اکثر خرما می اوردن.
گفتم:« قدمتش چقده رامشیر؟…تو راه میاومدم راننده گفت که یه دانشمندی به نام خلف اونو ساخته شده.»
آقای منصوری که انگار تازه متوجه حضورم شده، نیم نگاهی به من انداخت و بعد به محمد گفت:
-آقا رو معرفی نکردید؟
-آقا امید از همدان تشریف اوردن…مهمونه . امسال افتخار دادن درخدمتشون باشیم
– خیلی خوش آمدید. ببینید رامشیر در طول …
محمد کلام حاجی را قطع کرد و گفت: « آقای منصوری از همکاران بازنشسته است..یه مدتی هم در مورد رامشیر میدونم تحقیق میکرد..؟ نمی دونم جایی چاپ کردن یا نه.»
-نه من برای افزایش اطلاعات خودم تحقیق میکردم. از سر علاقه است … اما خب رامشیر جای تحقیق و بررسی زیاد داره…در مورد تاریخ رامشیر ما کتاب آقای ناجی شریفی را داریم …« رامشیر شهر از یاد رفته » که کتاب خیلی خوبیست… آقای عتابی محمد هم مقالات ارزشمندی نوشته.. مدتی پیش هم شنیدم سیدجمال محفوظیان در مورد تاریخ شفاهی خلف آباد داره کار میکنه…. عرض کردم جای تحقیق زیاد داره فقط باید آستین همت را بالا زد و نوشت: تاریخش ..آداب و رسومش..باورهای مردم..فوتبالش.
آقای منصوری بعد از این توضیح چند لحظه ساکت شد. لفظ قلم و شمرده شمرده صحبت کردنش، مرا به یاد یکی از اساتید دانشگاه می انداخت.
-می فرمودید آقای منصوری..
-.ببینید این منطقه تاریخ پر فراز و نشیبی داره..طبق اطلاعات و شواهد موجود، تاریخش رو می تونیم به دو بخش تقسیم کنیم: «دوره باستانی» و «دوره اسلامی »
-دوره باستان یعنی قبل از اسلام؟
– بله ..اسلام حدود ۱۴۰۰ سال قبل وارد ایران شد ..در اطراف شهر تپه های باستانی متعددی هست که هنوز کاوش نشده اند: تل رضوان ..تل ویس ..تل اسود..تل مرزه … . این تل ها نشون میده که این منطقه چند هزار سال قدمت داره. مهم ترینش «تل رضوان» در چند کیلومتری اینجاست که اشیای گرانبهایی در اون کشف شده مثل سکه …کوزه… تابوت سفالی. تحقیقات اولیه نشون میده که اونجا مربوط به دوره اشکانی است.
– یعنی مربوط دو هزار سال پیش!
– دقیقا… مقاله خوبی چند وقت پیش دیدم …اگر حافظه ام یاری کنه اسمش « تل رضوان، محوطه نو یافته الیمائی در جنوب شرق خوزستان » … در اینترنت موجوده…. اونجا اشاره میشه که نام «رضوان» برگرفته از نام سیدی است که همان نزدیکی مدفون شده.
– فرمودید الیمائی؟
– بله.. یه حکومت محلی که زمان اشکانیان مدتی بر بخش عظیمی از خوزستان سیطره داشتند.. گفته شده که بقایای حکومت عیلامی هستند که آشور بانیپال نابودشون کرد. در اون مقاله که عرض کردم، مفصل در موردشون توضیح داده و عکس اشیای کشف شده در تل رضوان رو هم ضمیمه کرده مثل سکه .. کوزه .. تابوت سفالی. البته این رو بگم هنوز این تپه کاوش نشده و این اشیا بر حسب اتفاق مثل بارندگی و شسته شدن خاک پیدا شدند… اگر رضوان و تل های دیگه کاوش بشه، به قطع یقین منطقه به یک قطب گردشگری تبدیل میشه.
– جریان این تابوت که فرمودید چیه آقای منصوری؟
-دی ماه سال ۸۸ یه تابوت سفالی مربوط به دوره اشکانیان در محوطه تل رضوان پیدا شد که کودکی همراه با یه ظرف سفالی در آن دفن بود.
حالا کجاست؟
– اطلاع ندارم حالا کجاست اما بعد از اکتشاف میدونم که به پایگاه هفت تپه چغازنبیل منتقل شد. متاسفانه اینجا فاقد موزه است و امکان نگهداری اشیای کشف شده نیست. مدتی پیش در فضای مجازی شایعه شد که تابوت دیگری پیدا شده که فورا تکذیب شد.
ادامه دارد…