• امروز : شنبه, ۱۷ آذر , ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 7 December - 2024
کل مطالب: 1323
13
سفرنامه:

سفر به رامشیر _ ۱۳

  • کد خبر : 9248
  • 04 شهریور 1402 - 6:49
سفر به رامشیر _ ۱۳
حدود ساعت پنج بود که به کتابخانه شهید مطهری رفتیم تا در دورهمی کتابخوان‌های شهرستان شرکت کنیم. محمد فکر می‌کرد که علاقه چندانی به شرکت در نشست ندارم و محض خاطر او در جلسه شرکت کرده‌ام.

خابران/ حدود ساعت پنج بود که به کتابخانه شهید مطهری رفتیم تا در دورهمی کتابخوان‌های شهرستان شرکت کنیم. محمد فکر می‌کرد که علاقه چندانی به شرکت در نشست ندارم و محض خاطر او در جلسه شرکت کرده‌ام.

– باز هم میگم هر وقت خسته شدی اشاره کن بلند میشیم می‌آییم…

– بس کن دیگه…مگه بات رودربایستی دارم محمد؟ کلا من از خونه نشستن بیزارم.. اکثر بازاری‌ها اینطورن… ازشون بپرس. .. دوست دارم دائم با مردم حشر و نشر داشته باشم. اعتقاد دارم در رفتار و گفتار هر کسی درسی برای آموختن هست!

– حالا از رفتار و گفتار من چی آموختی؟

-دیگران رو گفتم …از تو که چیزی یاد نگرفتم هیچ… کلی صفت خوب از دست دادم.

– بی تربیت!

به محض ورود ما، همه از جا برخاستند و مثل جاهای دیگر با استقبال گرم مواجه شدیم. حدود ۲۰ زن و مرد دور هم نشسته بودند و یک نفر در حال شعر خواندن بود. بعد از آن، خانمی رشته کلام را به دست گرفت و به معرفی کتاب «درمان »شوپنهاور پرداخت. در لابلای توضیحات هم، گاه جملاتی از کتاب را به عنوان شاهد مثال روخوانی می‌کرد. در بین شرکت کنندگان فقط یک نفر یادداشت می‌کرد و بقیه دست به سینه گوش می‌دادند. دو نفر هم با گوشی سرگرم بودند و هر از چندگاهی نگاهی به سخنران می‌کردند و سری تکان می‌دادند. بعد از معرفی کتاب که حدود ۴۰ دقیقه طول کشید، مباحثه جذابی آغاز شد و برخی اعضا دانسته‌های خود را به اشتراک می‌گذاشتند. جلسه آنقدر پربار و علمی بود که گذر زمان را فراموش کرده بودیم و اگر کتابدار پایان ساعت کارکتابخانه را یادآوری نمی‌کرد، بحث و گفتگو بیشتر طول می‌کشید. در پایان نشست همه شرکت کنندگان جمع شدند و عکسی به یادگار گرفتیم.

ساعت ۷ از کتابخانه خارج شدیم. در این ساعت از شب که هوا خنک بود و زیبایی شهر دو چندان شده، دلپذیرترین کار، پیاده روی است اما خواهر محمد ما را شام دعوت کرده بود و باید هر چه زودتر به پانصد دستگاه می‌‌رفتیم. خواستم به رسم تشکر شیرینی تهیه کنم اما تصمیمم عوض شد و به جای آن مقداری میوه خریدیم در آنجا بحث داغی در مورد مسائل تربیتی دانش آموزان شد و من البته بیشتر ناظر بحث و جدل آنها بودم. بعد از صرف شام بچه ها اصرار داشتند که به پارک مشراگه برویم. ابتدا میزبان مخالفت کرد اما بعد از نظرخواهی و موافقت جمع، با دو خودرو به طرف مشراگه حرکت کردیم.

جاده کمی مه آلود و تاریک بود و چون چراغ های ماشین محمد مشکل داشت، آرام و بااحتیاط رانندگی می‌کرد.

– حالا چی داره اونجا؟… نزدیکه ..دوره؟

محمد در حالی که دو دستی فرمان ماشین رو چسبیده بود گفت: « نه دور نیست ..حدوداً ده دقیقه راهه… وقتی از اهواز اومدی از آنجا گذشتی. ..پارک ساحلی قشنگی داره. چون رامشیر مرکز تفریحی نداره مردم ناچارن برن اونجا.»

قبل از ورودی پل مشراگه محمد توقف کرد و با احتیاط به سمت مخالف پیچید. در دو سوی بلوار، ماشین های فراوانی پارک کرده بودند. از محوطه چمن گذشتیم و روی سنگفرش کنار رودخانه زیرانداز فرش کردیم و نشستیم. بازتاب و درخشش چراغ های رنگی در آب، منظره‌ای تماشایی خلق کرده بود. عده‌ای روی سکوهای حاشیه رودخانه نشسته بودند و به حرکت سریع آب و قایق موتوری که در آن جولان می داد چشم دوخته بودند.

– گفتی اسمش چیه اینجا؟

– مشراگه… حدود ده .. دوازده سال پیش اینجا روستا بود. این قسمتی که ما نشستیم روستای «ام الصخر»و اون طرف پل هم «مشراگه »اسمش بود. اما بعد شهر شد و حالا هر دو طرف، دو بخش یک شهر هستند.

– شهردار خوب و خوش فکری دارن… پارک قشنگی درست کرده ..

– اینجا قبلاً یکی از اهالی شهر به نام «مهدی خالدی » شهردار بود. اون در واقع استارت پارک‌ها رو زد …. بعد آقای«حبیب ادیبی» جایگزینش شد که خیلی پرکار و خوش فکره .. خلاصه اومد و اینجا رو اینطور به مرکز تفریحی تبدیل‌‌کرد.

به اتفاق محمد و شوهرخواهرش در طول پارک قدم زدیم. از مساحت پارک نهایت استفاده را برده‌اند و با قرار دادن امکانات مختلف سعی کرده‌اند بر جذابیت آن بیفزایند.از بچه ها که اطراف قفس های میمون و طاووس جمع شده بودند و بالا و پایین می‌پریدند، گذشتیم و به سمت یادمان زیبایی که برای شهدای گمنام ساخته بودند رفتیم و فاتحه ای قرائت کردیم.

از امکانات دیگر پارک که سخت جلب توجه می‌کرد، آب نما و نیز سکوی بزرگی است که در حاشیه رودخانه برای جشن ها ساخته بودند به سادگی می توان حدس زد که برگزاری جشن با چنین چشم اندازی چقدر جذاب و دل انگیز است.

-اون طرف هم اینطور زیباست؟

– اون قسمت هم پارک است اما بیشتر این سمت توسعه پیدا کرده.

– کاش فکری به حال ورودی پارک کنند ….واقعا خطرناکه.

-اتفاقا یه بار جایی شهردار مشراگه رو دیدم و همین مساله رو بهش گفتم .. گفت که جزء برنامه‌های در دست اقدامه. ظاهراً قصد دارن فلکه احداث کنن و تا چند کیلومتر روشنایی بذارن …این شهر رو به رشده و ده سال دیگه شاید رامشیر را هم پشت سر بذاره.

با خنده گفتم :« والله طوری که من می‌‌بینم … حالا هم پشت سر گذاشته.. این همه آدم در این جادۀ خطرناک پا شدن اومدن اینجا تفریح.. این خیلی معنی داره.. همین رودخونه اونجا هم هست.»

کم کم بچه‌ها سردشان شد و بعد از سه ساعت تفرج در ساحل رودخانه جراحی، مهیای بازگشت شدیم. با اینکه پارک مشراگه بسیار زیبا و جذاب بود اما خود شهر هنوز بافت روستایی داشت و کارهای زیادی برای انجام دارد.

شب قبل از خواب موضوع بازگشتم به همدان را به محمد گفتم. خیلی ناراحت شد و انتظار داشت حداقل پنج شش روز آنجا بمانم. هر چه توضیح می‌دادم به خرجش نمی‌رفت. اصرار می‌کرد که شماره پدرم را بدهم تا او را قانع کند. گفتم: « فعلا فردا هم که هستم. مهم تجدید دیدار است که خدا رو شکر انجام شد. هم شما کار دارید و هم پدرم دست تنهاست… برف سنگینی هم باریده … حتما باید باشم کمکش کنم.»

– این حرفا نیست..

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

ادامه دارد…

لینک کوتاه : https://khabran.ir/?p=9248

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.